۲۱ خرداد، ۱۳۹۲

از امشب تصمیم گرفتم که دیگه کمتر برو در مکانهای عمومی و کمتر به فیس بوک سرک بکشم و کمتر به خیابانها برم و کمتر به خودم سر بزنم ، بزار لامصب تو تنهاییش باشه ، اصلا چه دلیلی بر عاشقی هست که بخواهم با کسی قسمت کنم خودم رو ؟
نه این عشق است که مرا از تمام این مکانها به گوشه خانه ام میکشد عقب ، مثل یک لشکر که باید عقب گرد کند تا از بین نرفته است ، اصلا تمام ادمها به جز تعداد معدودی که واقعا دوستشان دارم بگذار دوست معمولی باشن ، اصلا بزار معمولی تر این باشند که بخواهی برایشان دلسوزی کنی ، اصلا ادمهای معمولی این لیاقت رو ندارند ، اگر داشتن که معمولی نبودند . اصلا حرف اون خانم درست است که من تافته جدابافته از این جامعه هستم ، اصلا مگه بده که ادم تافته جدا بافته باشه از این جامعه ؟
من به کنج اتاق میروم و با این عشق میمانم تا زنده هستم ، تا این داغی باشه که دیگر عاشق نشوم ، از ان عشق قدیم که حالا تماس میگیره و احساس دلتنگی میکنه و یا از این عشق که حرفهای مفت یک نویسنده روانی مهمتر از حرفهای من بود ، نه ان ها عشق نبودند ، همین عشق است که تو را به کنج خانه عقب میراند تا بدانی که زخم شمشیر چقدر درد دارد
زخم چرکین خواهد شد و این چرک هر روز و هر شب سر باز خواهد کرد .
مرا به کوی مستان چی کار
من که می نخورده مستم از این ...........

۲ نظر: