۲۵ دی، ۱۳۹۱



 دختر سردار قسمت دوم .


بوی شوربای مرغ حنایی رنگ  کرچ لنگ از داخل خانه به بالای بام میرسید و دل من که از صبح تا شب چیزی نخورده بودم صدایش بلند شده بود . چند بار مادر از داخل حولی به بالای بام نگاه کده بود و فقد لبخند زده بود وبرای بار چندم که امده بود اهسته طرف مرغ حنایی رنگ کرچ لنگ رفته بود و وقتی میخواست اون رو از پشت سر بگیره مرغ حنایی رنگ کرچ لنگ متوجه شده بود و لنگان لنگان فرار کرده بود و مادر با صورت به زمین خورده بود و باز بلند شده بود و مرغ رو داخل حولی دنبال کرده بود و گوشه دیوار تشناب گیر انداخته بود و با خودش برده بود به خانه همسایه و کربلایی با چاقوی سبز دسته زمردی اش مرغ رو حلال کرده بود و مادر اون رو گرفته بود و از در که وارد شده به من که بالای بام بودم نگاه کرده بود و خنده بر لب داخل خانه شد و دود چوب های گردو از خانه بلند شده بود بعد که کم کم دود کم شده بود بوی شوربای مرغ حنایی رنگ کرچ لنگ از داخل خانه به بالای بام رسیده بود دلم چقدر یک کاسه شوربا میخواست . اما همیشه وقتی شوربا درست میشد که یا عید بود و یا مهمان مهم به خانه می امد و مادر مرغی یا بره ای رو به خانه کربلایی میبرد و کربلایی با کادر دسته زمردی اش اون رو حلال میکرد و سهم اون از کشتن دل و گرده بره یا اگه مرغ بود یک کاسه شوربای پرچرب بود که مادر اول سهم اون رو میداد که برش ببرم .
افتاب دیگه از کوهها نشسته بود پایین و ستاره ها جایشان را در اسمان پیدا کرده بودند و و من با ستاره ها رو یکی یکی میشمردم و اونهایی که کنار هم بودند رو شبیه دختر سردار میدیدم و شب رو به خاطر دختر سردار در بالای بام خواب میکردم و گاه گاهی صدای خنده های مادر رو میشنیدم که پدر دنبالش میکرد و وقتی بهش میرسد جیغ میزد و کم کم صدا ها محو میشدند .
صدای مادر از پایین بلند شد که بیا شوربا اماده هست ، همو چیزی که دوست داری .
از دیوار که مشد کدم پایین پاییم روی پرهای کنده مرغ بود ، حولی تاریک بود و نیمی از ان را مهتابی روشن کرده بود به طرف چاه رفتم و از تشت اب گرفتم و به صورت زدم و دستم رو به تنباهنم پاک کدم و داخل خانه شدم .
پدرم تیپشتی به پشت چارقد کرده بود و تیب رو نزدیک گوشش برده بود صدای موسیقی اخر اخبار به گوش میرسید . اخبار که خلاص شد صدای اهنگ از تیب بلند شد که پدرم انتن تیب رو پایین کشید و خش خش صدای خواننده بیشتر شد با دست راستش تیب رو خاموش کرد و در بغلش ماند و تسبی رو به دست گرفت و با صدای بلند صدا کد .
او خاتو یک لقمه نان بده که زوف کدم ، بویش که خوبه مالوم نیه مزه شی چی باشه
مادر دیگ کلان ره اورد و کنار سفره نیمه باز ماند و سفره ره کش کد طرف پدرم و نیمه دیگه اش رو باز کرد . بوی نان دگی از سفره بلند شد و اب دهانم را که وقورت دادم پدرم سونم سیل کرد و خنده کد .
او بینگ خدا ،روز تا بیگاره شیشتی ده خانه کتاب میخوانی اگه یک باز سر زمین بیایی هیچ  چیز از تو کم نموشه ؛ دکتری که بل نزده باشه چطور مزدور ره دردش رو میفامه ؟
سرم رو پایین گرفته بودم که مادرم دستش رو به سرم کشید و لبخند زد  ، کاسه شوربای چرب رو جلوی پدرم ماند و به پدرم لبخند زد و پدرم قبل از گپ مادر نان رو گرفت و داخل کاسه تر کد .
اخرین لقمه گشت ره که دهانم ماندم انگشتم رو به به دهان کدم و خوب چولیدم و مزه نمک و کچالوی مانده روی دستم همیشه برم مزه میکرد .
مادرم سفره رو جمع کرد و استکان ره از داخل سینی گرفت و یک چای سیاه دانه موش ریخت و کنار شیرنگ ماند . سفره رو به دست گرفتم و مادر کاسه و دیگ رو هم داد که ببرم داخل تندور خانه .
همینطور که داخل تندور خانه میشدم صدای مادرم بلند شد که او مرد میفامی چی گپ شده ؟
پدرم که مالوم بود با چوب کبریت لای دندانایش ره از گوشت پاک موکونه نیم کله گفت ، تو نان خوب به طمع دمه نمیدی
مادرم اهسته لبخند زده بود ای بار از لای پرده طرف تندور خانه سیل کده بود بعد صورتش رو طرف پدرم کرد و گفت :
بچه ما عاشق شده  . با گپ مادرم صدای خنده پدر بلند شد و میان خنده عاشق و دلدادگی ره میگفت
مه که از صدای بلند خنده پدرم خوش شده بودم دم دروازه تندور خانه ایستاده شدم که مادر میان خنده های پدر گفت ، اره او هم عاشق دختر سردار باید کم کم دفکر خواستگاری باشیم
صدای خنده پدر با شنیدن نام دختر سردار قطع شد ، از دروازه تندور خانه پیشتر امدم پرده که بالا کدم ، پدرم بلند شد و سون مادرم بد بد سیل میکد و به طرف دروازه بیرونی رفت و موقع رفتن استکان چای سیاه دم موشی ره کده پایش زد و چای روی نیماد ریخت و دانه های سیاه چای دم موشی روی نماد ماند .
مادرم که بلند شد طرف دروازه بیرون بره چشم در چشم مه شده بود که پرده ره نیمه بالا زده بودم و قطره اشک از چشمایم سرازیر شده بود .......