tag:blogger.com,1999:blog-55197654710830765122024-03-12T22:01:44.564-07:00سکانس ، پلان سکانس های به هم چسبیده پلان زندگی را شکل میدهد ، کارگردان خوبی برای زندگی و جامعه ای باشیم که در ان زندگی میکنیم .Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/00833726333739345765noreply@blogger.comBlogger51125truetag:blogger.com,1999:blog-5519765471083076512.post-75199831431684863042019-03-18T14:19:00.002-07:002019-03-18T14:19:47.876-07:00بازگشت <div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
قدر دلم برای داستان هایم تنگ شده بود و چقدر این وبلاگ را گم کرده بودم و چقدر نوشتن را فراموش کردم . چقدر خودم را فراموش کردم و باید بنویسم و این روزها نمی توانم بنویسم ٫ در شرایط بدی زندگی می کنم و تقلا برای زندگی و کار هنری کردن و نوشتن<br />
<br /></div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/00833726333739345765noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5519765471083076512.post-40003523280674123052015-05-29T11:29:00.001-07:002015-05-29T11:32:27.247-07:00آسیاب به نوبت <div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<h2 style="text-align: right;">
<div style="text-align: right;">
<span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"><span style="font-weight: normal;"><br />آسیاب به نوبت<br /><span style="color: #141823;">روی رایزینه نشست و دستش را به سمت پاهاش برد ِ بند های کفش هایش را انقدر محکم فشار داد که سوزش رو روی پایش احساس کرد ِ مرمی ها را دانه دانه شمارش کرد و روی شانه اش انداخت و یک قطار مرمی دیگر هم به کمر بست و به سمت در برگشت ِ زن کنار جنازه ای در وسط خانه نشسته بود و سرش در قران بود و زیر لب قرآن می خواند ِ سایه مرد که رویش افتاد سرش را بالا اورد ِ به چشم هایش نگاه کرد و سرش را به طرف قران برد و شروع کرد به خواندن ِ دانه دانه اشک هایش روی کلمات که روی کاغذ سفید</span><span class="text_exposed_show" style="display: inline;"><span style="color: #141823;"> نوشته شده بود ریخت . </span><br /><span style="color: #141823;">از رایزینه ها پایین رفت و یک راست به سمت کوه که روبه رویش بود حرکت کرد ِ از جلوی خانه ها که می گذشت و زنان از دروازه های نیمه باز با چشم هایی گریان به او نگاه می کردند و در را محکم می بستن و به سمت طاقچه خانه می رفتن و قران را بر میداشتن و کنار دیوار کاهگلی می نشتن و شروع به خواندن می کردند . گویی که همه امده اند مراسم ختم و یا برای ختم مردی که از جلوی خانه شان می گذرد قرانی بخوانند و فاتحه ای بگویند و چایشان را بخورند و به دنبال کار وبارشان بروند و بگویند خدا رحمت کند ِ مردی خوبی بود ِ حیف شد … جوان بود. </span><br /><span style="color: #141823;">مرد از اخرین خانه ها که گذشت ایستاد ِ درست در همین جا بود که پدربزرگش پدرش را به دوش کشیده بود و به سمت قبرستانی برده بود غ پدرش تعریف کرده بود و که پسران پدران را چگونه به شانه کشیده و به سمت قبرستان برده و به خاک سپرده بودند و افسوس خورده بودند که هر روز باید پسران جنازه پدرانشان را بر دوش بگیرند . </span><br /><span style="color: #141823;">پدران در جنگ کشته می شدند ِ هر ساله رسم بر این بود که پدری در قریه در جنگ بهار که بین انها و کوچ نشینان در می گرفت کشته می شدند و بعد مردان ق</span>ریه به شهر می رفتن و عارض می شدند که به دولت که زمین هایشان چور ِ محصولشان سوزانده ِ خانه شان خراب ِ مردشان کشته شده است و عریضه را می سپردند به دولت که عریضه روی عریضه انباشته شود . مادر بزرگ یادش می اید که یک ص عریضه را خود نوشته و به دست مردان سپرده است ِ مادر بزرگ صد و بیست سال عمر کرده بود و تنها زن سواد دار بود که به خط شهر می توانست عریضه بنویسد و عریضه روی عریضه انباشته کند .<br />تفنگ را در دست فشرد و به سمت کوه رفت ِ زیر لب زمزمه می کرد ِ چشم در مقابل چشم ِ خون در مقابل خون .<br />کارد به استخوانش رسیده بود ِ سالها به چشم دیده بود که چطور پسران جنازه پدران به به دوش می کشند و به قبرستان می برند . جنازه پدر را به دوش گرفته بود به سمت خانه حرکت کرده بود ِ همه به دنبالش رفته بودند و پایین رایزینه ها ایستاده بودند تا او جنازه را داخل مهمان خانه بگذارد و تفنگش را به دست بگیرد و روی رایزینه ایستاد شود و به چشم های همه نگاه کند و بگوید تا زنده جانشان را گور نکنم جنازه پدرم در خانه می ماند . بس است جنازه به قبرستان بردن ِ به اندازه قبرستان دو چند قبرستان باید بسازند ِ نه زنده جانی نمیمانم که قبر بکند </span><span class="text_exposed_show" style="display: inline;"><span style="color: #141823;">از رایزینه ها پایین رفت و یک راست به سمت کوه که روبه رویش بود حرکت کرد ِ از جلوی خانه ها که می گذشت و زنان از دروازه های نیمه باز با چشم هایی گریان به او نگاه می کردند و در را محکم می بستن و به سمت طاقچه خانه می رفتن و قران را بر میداشتن و کنار دیوار کاهگلی می نشتن و شروع به خواندن می کردند . گویی که همه امده اند مراسم ختم و یا برای ختم مردی که از جلوی خانه شان می گذرد قرانی بخوانند و فاتحه ای بگویند و چایشان را بخورند و به دنبال کار وبارشان بروند و بگویند خدا رحمت کند ِ مردی خوبی بود ِ حیف شد … جوان بود. </span></span><span class="text_exposed_show" style="display: inline;"><span style="color: #141823;">مرد از اخرین خانه ها که گذشت ایستاد ِ درست در همین جا بود که پدربزرگش پدرش را به دوش کشیده بود و به سمت قبرستانی برده بود غ پدرش تعریف کرده بود و که پسران پدران را چگونه به شانه کشیده و به سمت قبرستان برده و به خاک سپرده بودند و افسوس خورده بودند که هر روز باید پسران جنازه پدرانشان را بر دوش بگیرند . </span></span><span class="text_exposed_show" style="display: inline;"><span style="color: #141823;">پدران در جنگ کشته می شدند ِ هر ساله رسم بر این بود که پدری در قریه در جنگ بهار که بین انها و کوچ نشینان در می گرفت کشته می شدند و بعد مردان ق</span>ریه به شهر می رفتن و عارض می شدند که به دولت که زمین هایشان چور ِ محصولشان سوزانده ِ خانه شان خراب ِ مردشان کشته شده است و عریضه را می سپردند به دولت که عریضه روی عریضه انباشته شود . مادر بزرگ یادش می اید که یک ص عریضه را خود نوشته و به دست مردان سپرده است ِ مادر بزرگ صد و بیست سال عمر کرده بود و تنها زن سواد دار بود که به خط شهر می توانست عریضه بنویسد و عریضه روی عریضه انباشته کند . </span><span class="text_exposed_show" style="display: inline;">تفنگ را در دست فشرد و به سمت کوه رفت ِ زیر لب زمزمه می کرد ِ چشم در مقابل چشم ِ خون در مقابل خون . </span><span class="text_exposed_show" style="display: inline;">کارد به استخوانش رسیده بود ِ سالها به چشم دیده بود که چطور پسران جنازه پدران به به دوش می کشند و به قبرستان می برند . جنازه پدر را به دوش گرفته بود به سمت خانه حرکت کرده بود ِ همه به دنبالش رفته بودند و پایین رایزینه ها ایستاده بودند تا او جنازه را داخل مهمان خانه بگذارد و تفنگش را به دست بگیرد و روی رایزینه ایستاد شود و به چشم های همه نگاه کند و بگوید تا زنده جانشان را گور نکنم جنازه پدرم در خانه می ماند . بس است جنازه به قبرستان بردن ِ به اندازه قبرستان دو چند قبرستان باید بسازند ِ نه زنده جانی نمیمانم که قبر بکند </span><span class="text_exposed_show" style="display: inline;"><span style="color: #141823;">از رایزینه ها پایین رفت و یک راست به سمت کوه که روبه رویش بود حرکت کرد ِ از جلوی خانه ها که می گذشت و زنان از دروازه های نیمه باز با چشم هایی گریان به او نگاه می کردند و در را محکم می بستن و به سمت طاقچه خانه می رفتن و قران را بر میداشتن و کنار دیوار کاهگلی می نشتن و شروع به خواندن می کردند . گویی که همه امده اند مراسم ختم و یا برای ختم مردی که از جلوی خانه شان می گذرد قرانی بخوانند و فاتحه ای بگویند و چایشان را بخورند و به دنبال کار وبارشان بروند و بگویند خدا رحمت کند ِ مردی خوبی بود ِ حیف شد … جوان بود. </span></span><span class="text_exposed_show" style="display: inline;"><span style="color: #141823;">مرد از اخرین خانه ها که گذشت ایستاد ِ درست در همین جا بود که پدربزرگش پدرش را به دوش کشیده بود و به سمت قبرستانی برده بود غ پدرش تعریف کرده بود و که پسران پدران را چگونه به شانه کشیده و به سمت قبرستان برده و به خاک سپرده بودند و افسوس خورده بودند که هر روز باید پسران جنازه پدرانشان را بر دوش بگیرند . </span></span><span class="text_exposed_show" style="display: inline;"><span style="color: #141823;">پدران در جنگ کشته می شدند ِ هر ساله رسم بر این بود که پدری در قریه در جنگ بهار که بین انها و کوچ نشینان در می گرفت کشته می شدند و بعد مردان ق</span>ریه به شهر می رفتن و عارض می شدند که به دولت که زمین هایشان چور ِ محصولشان سوزانده ِ خانه شان خراب ِ مردشان کشته شده است و عریضه را می سپردند به دولت که عریضه روی عریضه انباشته شود . مادر بزرگ یادش می اید که یک ص عریضه را خود نوشته و به دست مردان سپرده است ِ مادر بزرگ صد و بیست سال عمر کرده بود و تنها زن سواد دار بود که به خط شهر می توانست عریضه بنویسد و عریضه روی عریضه انباشته کند . </span><span class="text_exposed_show" style="display: inline;">تفنگ را در دست فشرد و به سمت کوه رفت ِ زیر لب زمزمه می کرد ِ چشم در مقابل چشم ِ خون در مقابل خون . </span><span class="text_exposed_show" style="display: inline;">کارد به استخوانش رسیده بود ِ سالها به چشم دیده بود که چطور پسران جنازه پدران به به دوش می کشند و به قبرستان می برند . جنازه پدر را به دوش گرفته بود به سمت خانه حرکت کرده بود ِ همه به دنبالش رفته بودند و پایین رایزینه ها ایستاده بودند تا او جنازه را داخل مهمان خانه بگذارد و تفنگش را به دست بگیرد و روی رایزینه ایستاد شود و به چشم های همه نگاه کند و بگوید تا زنده جانشان را گور نکنم جنازه پدرم در خانه می ماند . بس است جنازه به قبرستان بردن ِ به اندازه قبرستان دو چند قبرستان باید بسازند ِ نه زنده جانی نمیمانم که قبر بکند </span><span class="text_exposed_show" style="display: inline;"><span style="color: #141823;">از رایزینه ها پایین رفت و یک راست به سمت کوه که روبه رویش بود حرکت کرد ِ از جلوی خانه ها که می گذشت و زنان از دروازه های نیمه باز با چشم هایی گریان به او نگاه می کردند و در را محکم می بستن و به سمت طاقچه خانه می رفتن و قران را بر میداشتن و کنار دیوار کاهگلی می نشتن و شروع به خواندن می کردند . گویی که همه امده اند مراسم ختم و یا برای ختم مردی که از جلوی خانه شان می گذرد قرانی بخوانند و فاتحه ای بگویند و چایشان را بخورند و به دنبال کار وبارشان بروند و بگویند خدا رحمت کند ِ مردی خوبی بود ِ حیف شد … جوان بود. </span></span><span class="text_exposed_show" style="display: inline;"><span style="color: #141823;">مرد از اخرین خانه ها که گذشت ایستاد ِ درست در همین جا بود که پدربزرگش پدرش را به دوش کشیده بود و به سمت قبرستانی برده بود غ پدرش تعریف کرده بود و که پسران پدران را چگونه به شانه کشیده و به سمت قبرستان برده و به خاک سپرده بودند و افسوس خورده بودند که هر روز باید پسران جنازه پدرانشان را بر دوش بگیرند . </span></span><span class="text_exposed_show" style="display: inline;"><span style="color: #141823;">پدران در جنگ کشته می شدند ِ هر ساله رسم بر این بود که پدری در قریه در جنگ بهار که بین انها و کوچ نشینان در می گرفت کشته می شدند و بعد مردان ق</span>ریه به شهر می رفتن و عارض می شدند که به دولت که زمین هایشان چور ِ محصولشان سوزانده ِ خانه شان خراب ِ مردشان کشته شده است و عریضه را می سپردند به دولت که عریضه روی عریضه انباشته شود . مادر بزرگ یادش می اید که یک ص عریضه را خود نوشته و به دست مردان سپرده است ِ مادر بزرگ صد و بیست سال عمر کرده بود و تنها زن سواد دار بود که به خط شهر می توانست عریضه بنویسد و عریضه روی عریضه انباشته کند . </span><span class="text_exposed_show" style="display: inline;">تفنگ را در دست فشرد و به سمت کوه رفت ِ زیر لب زمزمه می کرد ِ چشم در مقابل چشم ِ خون در مقابل خون . </span><span class="text_exposed_show" style="display: inline;">کارد به استخوانش رسیده بود ِ سالها به چشم دیده بود که چطور پسران جنازه پدران به به دوش می کشند و به قبرستان می برند . جنازه پدر را به دوش گرفته بود به سمت خانه حرکت کرده بود ِ همه به دنبالش رفته بودند و پایین رایزینه ها ایستاده بودند تا او جنازه را داخل مهمان خانه بگذارد و تفنگش را به دست بگیرد و روی رایزینه ایستاد شود و به چشم های همه نگاه کند و بگوید تا زنده جانشان را گور نکنم جنازه پدرم در خانه می ماند . بس است جنازه به قبرستان بردن ِ به اندازه قبرستان دو چند قبرستان باید بسازند ِ نه زنده جانی نمیمانم که قبر بکند </span><span class="text_exposed_show" style="display: inline;"><span style="color: #141823;">از رایزینه ها پایین رفت و یک راست به سمت کوه که روبه رویش بود حرکت کرد ِ از جلوی خانه ها که می گذشت و زنان از دروازه های نیمه باز با چشم هایی گریان به او نگاه می کردند و در را محکم می بستن و به سمت طاقچه خانه می رفتن و قران را بر میداشتن و کنار دیوار کاهگلی می نشتن و شروع به خواندن می کردند . گویی که همه امده اند مراسم ختم و یا برای ختم مردی که از جلوی خانه شان می گذرد قرانی بخوانند و فاتحه ای بگویند و چایشان را بخورند و به دنبال کار وبارشان بروند و بگویند خدا رحمت کند ِ مردی خوبی بود ِ حیف شد … جوان بود. </span></span><span class="text_exposed_show" style="display: inline;"><span style="color: #141823;">مرد از اخرین خانه ها که گذشت ایستاد ِ درست در همین جا بود که پدربزرگش پدرش را به دوش کشیده بود و به سمت قبرستانی برده بود غ پدرش تعریف کرده بود و که پسران پدران را چگونه به شانه کشیده و به سمت قبرستان برده و به خاک سپرده بودند و افسوس خورده بودند که هر روز باید پسران جنازه پدرانشان را بر دوش بگیرند . </span></span><span class="text_exposed_show" style="display: inline;"><span style="color: #141823;">پدران در جنگ کشته می شدند ِ هر ساله رسم بر این بود که پدری در قریه در جنگ بهار که بین انها و کوچ نشینان در می گرفت کشته می شدند و بعد مردان ق</span>ریه به شهر می رفتن و عارض می شدند که به دولت که زمین هایشان چور ِ محصولشان سوزانده ِ خانه شان خراب ِ مردشان کشته شده است و عریضه را می سپردند به دولت که عریضه روی عریضه انباشته شود . مادر بزرگ یادش می اید که یک ص عریضه را خود نوشته و به دست مردان سپرده است ِ مادر بزرگ صد و بیست سال عمر کرده بود و تنها زن سواد دار بود که به خط شهر می توانست عریضه بنویسد و عریضه روی عریضه انباشته کند . </span><span class="text_exposed_show" style="display: inline;">تفنگ را در دست فشرد و به سمت کوه رفت ِ زیر لب زمزمه می کرد ِ چشم در مقابل چشم ِ خون در مقابل خون . </span><span class="text_exposed_show" style="display: inline;">کارد به استخوانش رسیده بود ِ سالها به چشم دیده بود که چطور پسران جنازه پدران به به دوش می کشند و به قبرستان می برند . جنازه پدر را به دوش گرفته بود به سمت خانه حرکت کرده بود ِ همه به دنبالش رفته بودند و پایین رایزینه ها ایستاده بودند تا او جنازه را داخل مهمان خانه بگذارد و تفنگش را به دست بگیرد و روی رایزینه ایستاد شود و به چشم های همه نگاه کند و بگوید تا زنده جانشان را گور نکنم جنازه پدرم در خانه می ماند . بس است جنازه به قبرستان بردن ِ به اندازه قبرستان دو چند قبرستان باید بسازند ِ نه زنده جانی نمیمانم که قبر بکند </span></span><span class="text_exposed_show" style="display: inline;"><span style="color: #141823;"><span style="font-weight: normal;">از رایزینه ها پایین رفت و یک راست به سمت کوه که روبه رویش بود حرکت کرد ِ از جلوی خانه ها که می گذشت و زنان از دروازه های نیمه باز با چشم هایی گریان به او نگاه می کردند و در را محکم م</span>ی بستن و به سمت طاقچه خانه می رفتن و قران را بر میداشتن و کنار دیوار کاهگلی می نشتن و شروع به خواندن می کردند . گویی که همه امده اند مراسم ختم و یا برای ختم مردی که از جلوی خانه شان می گذرد قرانی بخوانند و فاتحه ای بگویند و چایشان را بخورند و به دنبال کار وبارشان بروند و بگویند خدا رحمت کند ِ مردی خوبی بود ِ حیف شد … جوان بود. </span></span><span class="text_exposed_show" style="display: inline;"><span style="color: #141823;">مرد از اخرین خانه ها که گذشت ایستاد ِ درست در همین جا بود که پدربزرگش پدرش را به دوش کشیده بود و به سمت قبرستانی برده بود غ پدرش تعریف کرده بود و که پسران پدران را چگونه به شانه کشیده و به سمت قبرستان برده و به خاک سپرده بودند و افسوس خورده بودند که هر روز باید پسران جنازه پدرانشان را بر دوش بگیرند . </span></span><span class="text_exposed_show" style="display: inline;"><span style="color: #141823;">پدران در جنگ کشته می شدند ِ هر ساله رسم بر این بود که پدری در قریه در جنگ بهار که بین انها و کوچ نشینان در می گرفت کشته می شدند و بعد مردان ق</span>ریه به شهر می رفتن و عارض می شدند که به دولت که زمین هایشان چور ِ محصولشان سوزانده ِ خانه شان خراب ِ مردشان کشته شده است و عریضه را می سپردند به دولت که عریضه روی عریضه انباشته شود . مادر بزرگ یادش می اید که یک ص عریضه را خود نوشته و به دست مردان سپرده است ِ مادر بزرگ صد و بیست سال عمر کرده بود و تنها زن سواد دار بود که به خط شهر می توانست عریضه بنویسد و عریضه روی عریضه انباشته کند . </span><span class="text_exposed_show" style="display: inline;">تفنگ را در دست فشرد و به سمت کوه رفت ِ زیر لب زمزمه می کرد ِ چشم در مقابل چشم ِ خون در مقابل خون . </span><span class="text_exposed_show" style="display: inline;">کارد به استخوانش رسیده بود ِ سالها به چشم دیده بود که چطور پسران جنازه پدران به به دوش می کشند و به قبرستان می برند . جنازه پدر را به دوش گرفته بود به سمت خانه حرکت کرده بود ِ همه به دنبالش رفته بودند و پایین رایزینه ها ایستاده بودند تا او جنازه را داخل مهمان خانه بگذارد و تفنگش را به دست بگیرد و روی رایزینه ایستاد شود و به چشم های همه نگاه کند و بگوید تا زنده جانشان را گور نکنم جنازه پدرم در خانه می ماند . بس است جنازه به قبرستان بردن ِ به اندازه قبرستان دو چند قبرستان باید بسازند ِ نه زنده جانی نمیمانم که قبر بکند </span><span class="text_exposed_show" style="display: inline;"><span style="color: #141823;">از رایزینه ها پایین رفت و یک راست به سمت کوه که روبه رویش بود حرکت کرد ِ از جلوی خانه ها که می گذشت و زنان از دروازه های نیمه باز با چشم هایی گریان به او نگاه می کردند و در را محکم می بستن و به سمت طاقچه خانه می رفتن و قران را بر میداشتن و کنار دیوار کاهگلی می نشتن و شروع به خواندن می کردند . گویی که همه امده اند مراسم ختم و یا برای ختم مردی که از جلوی خانه شان می گذرد قرانی بخوانند و فاتحه ای بگویند و چایشان را بخورند و به دنبال کار وبارشان بروند و بگویند خدا رحمت کند ِ مردی خوبی بود ِ حیف شد … جوان بود. </span></span></span></div>
<span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;"><span class="text_exposed_show" style="display: inline;"><span style="color: #141823;">پدران در جنگ کشته می شدند ِ هر ساله رسم بر این بود که پدری در قریه در جنگ بهار که بین انها و کوچ نشینان در می گرفت کشته می شدند و بعد مردان ق</span>ریه به شهر می رفتن و عارض می شدند که به دولت که زمین هایشان چور ِ محصولشان سوزانده ِ خانه شان خراب ِ مردشان کشته شده است و عریضه را می سپردند به دولت که عریضه روی عریضه انباشته شود . مادر بزرگ یادش می اید که یک ص عریضه را خود نوشته و به دست مردان سپرده است ِ مادر بزرگ صد و بیست سال عمر کرده بود و تنها زن سواد دار بود که به خط شهر می توانست عریضه بنویسد و عریضه روی عریضه انباشته کند . </span><br /><span class="text_exposed_show" style="display: inline;">تفنگ را در دست فشرد و به سمت کوه رفت ِ زیر لب زمزمه می کرد ِ چشم در مقابل چشم ِ خون در مقابل خون . </span><br /><span class="text_exposed_show" style="display: inline;">کارد به استخوانش رسیده بود ِ سالها به چشم دیده بود که چطور پسران جنازه پدران به به دوش می کشند و به قبرستان می برند . جنازه پدر را به دوش گرفته بود به سمت خانه حرکت کرده بود ِ همه به دنبالش رفته بودند و پایین رایزینه ها ایستاده بودند تا او جنازه را داخل مهمان خانه بگذارد و تفنگش را به دست بگیرد و روی رایزینه ایستاد شود و به چشم های همه نگاه کند و بگوید تا زنده جانشان را گور نکنم جنازه پدرم در خانه می ماند . بس است جنازه به قبرستان بردن ِ به اندازه قبرستان دو چند قبرستان باید بسازند ِ نه زنده جانی نمیمانم که قبر بکند </span><br /><span class="text_exposed_show" style="display: inline; font-weight: normal;">حالا نوبت انهاست که پدرانشان را به قبرستان ببرند و یاد بگیرند روزی اگر کارد به استخوان دهقان رسید کاخ شان را نابود می کنیم . آسیاب به نوبت می چرخد حالا اسیاب مرگ انها خواهد چرخید …</span></span></h2>
<h2 style="text-align: right;">
<span class="text_exposed_show" style="display: inline;"><span style="color: #141823; font-family: Arial, Helvetica, sans-serif;">مرد از اخرین خانه ها که گذشت ایستاد ِ درست در همین جا بود که پدربزرگش پدرش را به دوش کشیده بود و به سمت قبرستانی برده بود غ پدرش تعریف کرده بود و که پسران پدران را چگونه به شانه کشیده و به سمت قبرستان برده و به خاک سپرده بودند و افسوس خورده بودند که هر روز باید پسران جنازه پدرانشان را بر دوش بگیرند . </span></span></h2>
<div style="font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 14px; line-height: 19px; margin-bottom: 6px; margin-top: 6px;">
</div>
<h2>
<span class="text_exposed_show" style="color: #141823; display: inline;"><div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
</div>
</span></h2>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/00833726333739345765noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5519765471083076512.post-46305961465351611782014-06-20T00:19:00.001-07:002014-06-20T00:19:56.931-07:00The Afghan mime artist<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on"><iframe allowfullscreen="" frameborder="0" height="270" src="//www.youtube.com/embed/hD-R1vElfdk" width="480"></iframe></div>Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/00833726333739345765noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5519765471083076512.post-8611931531100904272013-10-28T11:48:00.001-07:002013-10-28T11:48:46.603-07:00تکرار یک عشق بند نام ...<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
تکرار یک عشق بد نام <div>
<br /></div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjiCJH-e8xvKQji-SR40W7pbiBGSaNnB2NIswD8J-E1mu0i6SDGcgJ2sL6muNMcKTNGfeXyHoROxvPQDhuJNnf9gaFMsH2h6aW09JodQfjihA29v1EQH-Yu_Bs3zbDS2zQFTN6rfBV676q5/s1600/IMG_9104.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="213" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjiCJH-e8xvKQji-SR40W7pbiBGSaNnB2NIswD8J-E1mu0i6SDGcgJ2sL6muNMcKTNGfeXyHoROxvPQDhuJNnf9gaFMsH2h6aW09JodQfjihA29v1EQH-Yu_Bs3zbDS2zQFTN6rfBV676q5/s320/IMG_9104.jpg" width="320" /></a></div>
<div>
نشسته است پشت میز کافه ای در خیابان پاریس و به زبان کوچه پس کوچه های کابل با مجنون از عشق حرف میزند . به تله که می افتد مجنون تمام تقصیر را به گردن لیلا می اندازد که یک روز که برای خریدن شاخه گل رز افریقایی رفته بود با مردی خوش تیپ که تیپ چرمی زده بود اشنا میشود . نامش شیرین و لبانش ترک برداشته از بوسه های نیمه شب در بارهای فرانسه . </div>
<div>
از خسرو گلایه میکند و از خالکوبی مجنون می گوید که روی باسنش کشیده است . میگوید که مجنون عضو گروه همجنس بازان قندهار شده است و شبها روی کوه های تورا بورا دور هم جمع میشود و برای اسامه به روش سرخ پوست های کره شمالی تلگراف میفرستن . </div>
<div>
میگوید که مجنون تیک گردن دارد و هر ده دقیقه یک بار گردنش را به سمت صحرا میچرخاند و لیلا زیر لب لمس میکند . </div>
<div>
میگویند که لیلا پارکینوس گرفته است و این روزها که برای افتتاح مشعل المپیک بینوایان رفته است مشعل را به اشتباه به چاهای نفت شیخ عرب زده است و هر روز تانکر های نفت در خیابانهای بغداد به صورت وایلس منفجر میشود وبعد القاعده های خانه نشین پست فیس بوکشان حملات را به گردن میگیرند و پز میدهند . </div>
<div>
می بوسد لبان مجنون را و کافه تخل سفارش میدهد و با غیبت شیرین کافه هایشان را هم میزنن . </div>
<div>
نشسته ای ... </div>
<div>
بلند میشوم و در خیابان پشت تریبون ایساف قرمز قشنگ دوست داشتنی را میبینم و برایش دست تکان میدهم و با ژنرال بی ستاره ای سر قیمتش چانه میزنم . وقتی فکش را به زمین چسباندم با افتخار سرم را بالا میگیرم و میگویم که خانم را سر فرصت می اورم که پرو کنه تا برای مهمانی شب چند شب قبل لباس تازه داشته باشه . </div>
<div>
سیبیلم را چرب میکنم و استخوان را که تکه های گوشت هنوز ازش اویزان هست به گدای میدهم . سی بیل را که پشت وانت می اندازم یک راست به سر مزارع حشیش میروم و سر سرکارگرم فریاد میزنم که انارهای امسال چرا اینقدر رنگ پریده هستن . </div>
<div>
از باغ خیارهای همسایه تازگی ها دست برد زده اند و ردش را تا شعرهای حافظ گرفته اند . میگویند شیرین شبها خیار ها را به حمام میبرد و نمیدانند که وقتی بیرون می اید خنده بر لب دارد و پوستش تازه تر شده است . </div>
<div>
فایده این کافه ها به شیرین و لیلا و انجلا هم میرسد و ضررش برای من . </div>
<div>
یک اس ام اس بهانه ای است برای حرفهای تکراری من و تو . </div>
<div>
سلام ... خوبی </div>
<div>
درود ... تو خوبی </div>
<div>
همینجا قصه به اب می افتند و دست و پا میزند و نیروهای دریایی چند کشور متخاصم رودخانه کابل دست به دست هم میدهند . من بوی ابهای صبح جمعه را دوست ندارم و به اب نمیزنم .در خشکی می ایستم و حمام افتاب میگیرم . </div>
<div>
<br /></div>
<div>
زندگی صفر درجه </div>
<div>
کاوه ایریک </div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/00833726333739345765noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5519765471083076512.post-90872280318697673702013-10-22T03:26:00.000-07:002013-10-22T03:26:14.312-07:00گور در نقطه صفر مرزی <div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
گور در نقطه صفر مرزی<br />
<br />
<section id="content" itemscope="" itemtype="http://schema.org/BlogPosting" style="background-color: white; border: 0px; color: #8a8a8a; float: right; font-family: 'Gill Sans', Arial, Helvetica, sans-serif; font-size: 13px; margin: 0px; min-height: 550px; outline: 0px; overflow: visible; padding: 0px; text-align: -webkit-auto; vertical-align: baseline; width: 660px;"><article class="box" itemscope="" itemtype="http://schema.org/Article" style="background-color: transparent; border: 0px; margin: 0px auto 20px 30px; outline: 0px; overflow: visible; padding: 0px; position: relative; vertical-align: baseline;"><div class="colLeft" style="background-color: transparent; border: 0px; margin: 0px; outline: 0px; padding: 0px; vertical-align: baseline;">
<div class="prgrph" itemprop="articleBody" style="background-color: transparent; background-position: initial initial; background-repeat: initial initial; border: 0px; font-size: 16px; margin: 0px; outline: 0px; padding: 0px; vertical-align: baseline;">
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjxmZ1BPEoMs6Bb2fvOHQ_P9jLbezNv6y-dCWODw55vATcI_WAdv1j8pfshjX7-lZt4JwU8LMtE3wSrqoH0TUiC7R50LhWgy96Ewy2-BCV8k6I_IAIbu4Fa55QuMsRZXmjT8s7zR4w25I6w/s1600/20130131115150_fa_rszd.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="213" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjxmZ1BPEoMs6Bb2fvOHQ_P9jLbezNv6y-dCWODw55vATcI_WAdv1j8pfshjX7-lZt4JwU8LMtE3wSrqoH0TUiC7R50LhWgy96Ewy2-BCV8k6I_IAIbu4Fa55QuMsRZXmjT8s7zR4w25I6w/s320/20130131115150_fa_rszd.jpg" width="320" /></a></div>
<div style="background-color: transparent; border: 0px; line-height: 22px; margin-bottom: 20px; outline: 0px; padding: 0px 20px; text-align: right; vertical-align: baseline;">
<br />تلفن زنگ میخورد و صدای اشنایی به گوش میرسید ِ اما نمیدانم کی هست نامش را فراموش کردم . میپرسم کی هستی ؟<br />میگه رضا هستم<br />بعد از شنیدن دوستی قدیمی و هم دوره بچه گی هایم کلی ذوق میکنم . شماره افغانستان هست میپرسم کجا هستی میگه مزار شریف هستم کابل که بودم دنبالت خیلی گشتم اما پیدایت نکردم .<br />میگم خوبی خودت . سکینه خوبه ؟ دخترتون چطوره ؟<br />به اسم سکینه که میرسم بغضش میترکد و اشک در چشمانش سرازیر میشود . میگه همه چیمون رو فروختیم و قاچاقی به طرف ترکیه حرکت کردیم . شب که از مرز می گذشتیم مرزبانان تیر شلیک کردند و سکینه تیر خورد . چند ماهی هست که دیگه نیست .بعد من و دخترم به ترکیه رسیدیم و بعد از چند ماه الافی برگشت خوردم و الان مزار هستم .<br />دیگه نمیتونیم حرف بزنیم خداحافظی میکنیم تا چند روز دیگه که در کابل هم دیگه رو ملاقات کنیم .<br />رضا و سکینه دوستهای دوران کودکی ام بودند و با هم در یک محل بزرگ شده بودیم . سکینه یکی از زیباترین دخترهای محل بود . زیبا و دوست داشتنی . چند سال پیش که امدم انها عروسی کردند و حالا دختری ۴ ساله دارند .<br />بهتره بگم داره . حالا رضا مانده است و یادگار سکینه که دختری زیبا باید باشه . هنوزندیدمش اما فکر میکنم دختر زیبایی باشه . مثل مادرش زیبا و با وقار<br />تمام زندگی شان را فروختن و به امید زندگی راحتی راهی مرز ها شدند و حالا سکینه در نقطه صفر مرزی ترکیه و ایران مانده است و رضا اواره تر از گذشته شده است . با دختری بدون مادر .<br />بدون مادر سخت است ِ چون کشیده ام بی مادری رو ِ کشیده ام در نقطه صفر مرزی ماندن را . لعنت به این روزگار در جبر جغرافیایی به دنیا می اییم که باید دوستهایمان و همسفرهایمان را در نقطه صفر مرزی جا بزاریم و اواره جهان شویم .<br />امشب برای سکینه شمع روشن کردم و برایی دخترش گریستم . برای خودم ِ برای تو ِ برای تمام مردم این جبر جغرافیایی کثیف</div>
<br /><div style="background-color: transparent; border: 0px; line-height: 22px; margin-bottom: 20px; outline: 0px; padding: 0px 20px; text-align: right; vertical-align: baseline;">
زندگی صفر درجه<br />کاوه ایریک</div>
</div>
</div>
<div class="box_wide" style="background-color: transparent; border: 0px; margin: 0px; outline: 0px; padding: 0px; vertical-align: baseline;">
<div class="fb-comments fb_iframe_widget_loader fb_iframe_widget" data-href="http://www.filmannex.com/posts/blog_show_post/76150/76150" data-num-posts="10" data-width="630" fb-xfbml-state="parsed" style="background-color: transparent; border: 0px; display: inline-block; margin: 0px; outline: 0px; padding: 0px; position: relative; vertical-align: baseline;">
<span style="background-color: transparent; border: 0px; display: inline-block; height: 160px; margin: 0px; outline: 0px; padding: 0px; position: relative; text-align: justify; vertical-align: baseline; width: 630px;"><br /></span></div>
</div>
</article></section></div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/00833726333739345765noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5519765471083076512.post-48933252303911326272013-10-22T03:14:00.000-07:002013-10-22T03:14:16.211-07:00ریتم شلوار لی با دامن مشکی در خیابان شخم زده <div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<br />
<h2 style="text-align: right;">
ریتم شلوار لی با دامن مشکی در خیابانهای شخم زده .</h2>
<br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgM4ClF8uBYNreUsaH7WKgRBj2DGYIWG0ac-zvapaEDJYJtiUzNQTbCAt2eBEomNhIELs2n02Ncl0hahhjQjArkg5-PycFHfGjjrzwE-TygNTZWcMohTcop-1BRcFX0qgZzik52LrsNFYz9/s1600/33-surreal-photo-3.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="286" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgM4ClF8uBYNreUsaH7WKgRBj2DGYIWG0ac-zvapaEDJYJtiUzNQTbCAt2eBEomNhIELs2n02Ncl0hahhjQjArkg5-PycFHfGjjrzwE-TygNTZWcMohTcop-1BRcFX0qgZzik52LrsNFYz9/s320/33-surreal-photo-3.jpg" width="320" /></a></div>
<br />
<br />
<br />
<section id="content" itemscope="" itemtype="http://schema.org/BlogPosting" style="background-color: white; border: 0px; color: #8a8a8a; float: right; font-family: 'Gill Sans', Arial, Helvetica, sans-serif; font-size: 13px; margin: 0px; min-height: 550px; outline: 0px; overflow: visible; padding: 0px; text-align: -webkit-auto; vertical-align: baseline; width: 660px;"><article class="box" itemscope="" itemtype="http://schema.org/Article" style="background-color: transparent; border: 0px; margin: 0px auto 20px 30px; outline: 0px; overflow: visible; padding: 0px; position: relative; vertical-align: baseline;"><div class="colLeft" style="background-color: transparent; border: 0px; margin: 0px; outline: 0px; padding: 0px; vertical-align: baseline;">
<div class="prgrph" itemprop="articleBody" style="background-color: transparent; background-position: initial initial; background-repeat: initial initial; border: 0px; font-size: 16px; margin: 0px; outline: 0px; padding: 0px; vertical-align: baseline;">
<div style="background-color: transparent; border: 0px; line-height: 22px; margin-bottom: 20px; outline: 0px; padding: 0px 20px; text-align: right; vertical-align: baseline;">
نمیشود از ذهن این پیر زن زیبا بیرون امد و جلوی کفشهای قرمز دختر قد بلند با دامنی کوتاه و شلوار لی راه رفت که وقتی پاهایش را روی زمین میکشد سنگ ریزه های کف خیابان خش برمیدارد . مال پدرت که نیست پاهایت را بلند کن بلند بلند تا از زمین کنده بشوی . خاک توسرت با اون قر دادنت . </div>
<br />
<div style="background-color: transparent; border: 0px; line-height: 22px; margin-bottom: 20px; outline: 0px; padding: 0px 20px; text-align: right; vertical-align: baseline;">
دختر احمق قر را اینجوری نمیدن . راه رو که اینجوری نمیرن ِ لبخند رو که اینجوری نمیزنن ِ عشوه را که اینجوری نمیان ِ گوش کن به من . سرت رو بالا میگیری و سینه هایت را جلو میدهی و کمرت را با ریتم پاهایت هماهنگ میکنی و وقتی پای راست را جلومیگذاری باسنت را به سمت چپ میدهی و وقتی پاهای چپت را جلو میگذاری باسنت را به سمت راست و بالا تنه ات را کمی به سمت چپ میچرخانی . ببین باید هماهنگ بشی . </div>
<br />
<div style="background-color: transparent; border: 0px; line-height: 22px; margin-bottom: 20px; outline: 0px; padding: 0px 20px; text-align: right; vertical-align: baseline;">
ببین باید بدنت ریتم داشته باشد ِ بدنت باید با نسیم همخوانی داشته باشد . باید نور را حس کند و خیابان را پرواز کنی . زیبا راه رفتن نه به چشم های هیز این شهر بستگی دارد نه به شوهر داشتن و مجرد بودن و زن بودن و مرد بودن . </div>
<br />
<div style="background-color: transparent; border: 0px; line-height: 22px; margin-bottom: 20px; outline: 0px; padding: 0px 20px; text-align: right; vertical-align: baseline;">
زیبا راه رفتن مثل ریتم ساعت های بابا بزرگ است که وقتی از حرکت باز می افتد دلش میگیرد . راه رفتن رو از مادربزرگ پیر باید یادگرفت که لبانش هر روز با گلهای باغچه همخوانی دارد . نسیم بین موهایش مست میشود و قتی به خیابان میزند شهر زیبا تر میشود . زندگی ریتم میگیرد و جریان خون در قلب به جریان می افتند و رودخانه ای تغیان گر ارام میشود . </div>
<br />
<div style="background-color: transparent; border: 0px; line-height: 22px; margin-bottom: 20px; outline: 0px; padding: 0px 20px; text-align: right; vertical-align: baseline;">
راه میروی انگار گاوه اهن گرفته اند و خیابان را شخم میزنن و سنگ لاخت های این شهر پاهایم را نگران قرار نرسیده ای میکند . پیر زن راه میرفت و پشمک میخورد و لبخند میزد . خیلی وقت هست این شهر گاوه اهن هایش را به خیابان بسته است . </div>
<br />
<div style="background-color: transparent; border: 0px; line-height: 22px; margin-bottom: 20px; outline: 0px; padding: 0px 20px; text-align: right; vertical-align: baseline;">
ببین دختر قشنگ راه برو . برای خودت راه برو نه برای چشم ها و گوش ها . زیبا باش و زیبا بمان تا بتونی این شهر مردانه را با طنازی هایت نرم و ارام کنی و دنیای زیبا بسازی . </div>
<br />
<div style="background-color: transparent; border: 0px; line-height: 22px; margin-bottom: 20px; outline: 0px; padding: 0px 20px; text-align: right; vertical-align: baseline;">
تو اگر مثل یک گرگدن خسته راه بروی که دیگر فاتحه این شهر را باید خواند . ساعتش را لای لای لای گل های رودخانه ای که از نفس کشیدن افتاده است دفن کرد . فقط زیبا راه برو همین .</div>
</div>
</div>
<h2>
</h2>
</article></section><aside id="rel" style="background-color: white; border: 0px; color: #8a8a8a; float: right; font-family: 'Gill Sans', Arial, Helvetica, sans-serif; font-size: 13px; margin: 0px; outline: 0px; padding: 0px; position: relative; text-align: -webkit-auto; vertical-align: baseline; width: 300px;"><section class="box" id="optCol" style="background-color: transparent; border: 0px; float: left; margin: 0px 30px 20px 0px; outline: 0px; overflow: visible; padding: 0px; position: relative; vertical-align: baseline; width: 300px;"><nav class="box" style="background-color: transparent; border: 0px; margin: 0px 0px 20px; outline: 0px; overflow: hidden; padding: 0px; position: relative; vertical-align: baseline; width: 300px;"><br /></nav></section></aside></div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/00833726333739345765noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5519765471083076512.post-71389052771624428382013-10-22T03:07:00.001-07:002013-10-22T03:07:51.988-07:00اش نذری .<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<h2 style="text-align: right;">
آش نذری </h2>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhKTBvvhUlDoN-fi4N5iP0B5etqA1heOHDunZ79UdTFTTmhF8r4FEkfT-_hrsd9nbZrir-rsIfP17Hkpliepizr4ho1S1vY9VXMq-rsxXDlTUKJNXc9Y8OanuoIWHOQ_muCqqZjUE-1YTp2/s1600/539781_592139094184537_651291634_n_fa_rszd.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="213" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhKTBvvhUlDoN-fi4N5iP0B5etqA1heOHDunZ79UdTFTTmhF8r4FEkfT-_hrsd9nbZrir-rsIfP17Hkpliepizr4ho1S1vY9VXMq-rsxXDlTUKJNXc9Y8OanuoIWHOQ_muCqqZjUE-1YTp2/s320/539781_592139094184537_651291634_n_fa_rszd.jpg" width="320" /></a></div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
</div>
<section id="content" itemscope="" itemtype="http://schema.org/BlogPosting" style="background-color: white; border: 0px; color: #8a8a8a; float: right; font-family: 'Gill Sans', Arial, Helvetica, sans-serif; font-size: 13px; margin: 0px; min-height: 550px; outline: 0px; overflow: visible; padding: 0px; text-align: -webkit-auto; vertical-align: baseline; width: 660px;"><article class="box" itemscope="" itemtype="http://schema.org/Article" style="background-color: transparent; border: 0px; margin: 0px auto 20px 30px; outline: 0px; overflow: visible; padding: 0px; position: relative; vertical-align: baseline;"><div class="colLeft" style="background-color: transparent; border: 0px; margin: 0px; outline: 0px; padding: 0px; vertical-align: baseline;">
<div class="prgrph" itemprop="articleBody" style="background-color: transparent; background-position: initial initial; background-repeat: initial initial; border: 0px; font-size: 16px; margin: 0px; outline: 0px; padding: 0px; vertical-align: baseline;">
<div style="background-color: transparent; border: 0px; line-height: 22px; margin-bottom: 20px; outline: 0px; padding: 0px 20px; text-align: right; vertical-align: baseline;">
ان وقت ها حیاط خانه ما که تابستان می امد ُ پر می شد از زن های همسایه ِزن های همسایه دور تا دور سفره ای بزرگ که وسط حیاط پهن میشد مینشستند و با چادرهای گلدار به سر میخندیدند ُ قصه میگفتن و محله به نقد میگرفتن ِ </div>
<br /><div style="background-color: transparent; border: 0px; line-height: 22px; margin-bottom: 20px; outline: 0px; padding: 0px 20px; text-align: right; vertical-align: baseline;">
از مریم گرفته تا سارا و شکیلا و رضا و امان و سفیر سویس ُ پسر مو بلوندی که پشت در چشم به تلویزیون دوخته بود تا ملنا را تا اخر بگرید ِ میگفتن و بلند بلند میخندیدن ِ بعدی سبد سبد سبزی خالی میشد داخل سفره و سبد سبد به تشت ها ریخته میشد و صدیقه و سارا شلنگ اب را درون سبزی ها فرو میبردند و اب که بالا می امد دستهایشان را میان سبزیها فرو میکردند و سبد سبد سبزی اب میکشیدن . </div>
<br /><div style="background-color: transparent; border: 0px; line-height: 22px; margin-bottom: 20px; outline: 0px; padding: 0px 20px; text-align: right; vertical-align: baseline;">
اخر فیلم که میرسید در را باز میکردم و با صدای بلند یا الله میگفتم و چشمم رو به کاشی ها میدوختم و به گوشه حیاط میرفتم و در درستشویی را باز میکردم . وقتی مینشستم و برای ملنا اشک میریختم و به فکر این بودم که بروم و افرا را از انقلاب بگیرم و شب در تنهایی اش بگریم . </div>
<br /><div style="background-color: transparent; border: 0px; line-height: 22px; margin-bottom: 20px; outline: 0px; padding: 0px 20px; text-align: right; vertical-align: baseline;">
از دستشویی که میزدم بیرون پایم را داخل اتاق نمیکردم که زن ها صدا میزدند بیا و کمک کن ِ سبد سبد سبزی را داخل ماشین سبزی خرد کن میرختم و تشت تشت سبزی های ریز شده را سمیه و سارا و سمانه میبردند . </div>
<br /><div style="background-color: transparent; border: 0px; line-height: 22px; margin-bottom: 20px; outline: 0px; padding: 0px 20px; text-align: right; vertical-align: baseline;">
زن ها کلان سن دیگ را روی اجاق میگذاشتن و اتش میزدند و صفورا و حیمده شلنگ اب را داخل دیگ ها میکردند و نا نیمه اب میکردند و بعد سهم اب اضافه را به طرف من پاش میدادند . </div>
<br /><div style="background-color: transparent; border: 0px; line-height: 22px; margin-bottom: 20px; outline: 0px; padding: 0px 20px; text-align: right; vertical-align: baseline;">
بهانه میگرفتم و فرار میکردم و خود را به اتاق میرساندم و چشم به تلویزیون میدوختم و دی وی دی جدید را داخل دستگاه میماندم . صدا را بلند میکردم و صدای موسیقی متن فیلم با صدای صلوات زن های داخل حیاط بلند میشدند و خاله اقا گل بلند بلند برای من دعا میکرد و حمیده و زهرا و حبیبه بلند بلند انشالله میگفتن و بلند بلند میخندیدند و دختران دیگه بلند بلند دست میزدند . </div>
<br /><div style="background-color: transparent; border: 0px; line-height: 22px; margin-bottom: 20px; outline: 0px; padding: 0px 20px; text-align: right; vertical-align: baseline;">
چشم به تلویزیون میدوختم و تا اخر فیلم سر نمیچرخانم . صدا را بلند تر میکردو خاله در را نیمه باز میکردو میگفت که صدایش را کم کنم بده . زن ها ناراحت میشوند . اصلا چرا خونه ای بیا برو بیرون . </div>
<br /><div style="background-color: transparent; border: 0px; line-height: 22px; margin-bottom: 20px; outline: 0px; padding: 0px 20px; text-align: right; vertical-align: baseline;">
تلویزیون را خاموش میکردم و قدم در کوچه ها میزدم و به کوچه باغ میرسیدم . دخترها در ایستگاه پیاده میشدند و در دسته های چند نفره به طرف محل می امدند دبیرستان میرفتن و قدهایشان بلند و جوان بودند . </div>
<br /><div style="background-color: transparent; border: 0px; line-height: 22px; margin-bottom: 20px; outline: 0px; padding: 0px 20px; text-align: right; vertical-align: baseline;">
می ایستادم و گاهی صدای سلامی در گوشم اشنا میشد . سلام میکردم و سرم را برنمیگردانم . به روبه رو نگاه میکردم و دختری را چشم به راه بودم . از همان سر خیابان که میپیچید به کوچه باغ لبخند میزد و گاهی میان درختان کوچه باغ پنهان میشد و بعد از میان درختان جلوترسرک میکشید و می امد . </div>
<br /><div style="background-color: transparent; border: 0px; line-height: 22px; margin-bottom: 20px; outline: 0px; padding: 0px 20px; text-align: right; vertical-align: baseline;">
نزدیک که میشد کیفش را روی شانه اش جابه جا میکردو از میان کیف ساندیس رو درمی اورد و نی را میزد به داخلش و سمت من میکرد . نی رو میزدم به لب و کنار جوی اب مینشستیم و اب میوه میخوردیم . </div>
<br /><div style="background-color: transparent; border: 0px; line-height: 22px; margin-bottom: 20px; outline: 0px; padding: 0px 20px; text-align: right; vertical-align: baseline;">
از اتفاقات صبح تا ظهر دبیرستان میگفت و از دخترهایی که تمام حرفهایشان پسرهای جوان بودند و خیالات اسب سفید با مردی از هقت خان رستم گذشته . </div>
<br /><div style="background-color: transparent; border: 0px; line-height: 22px; margin-bottom: 20px; outline: 0px; padding: 0px 20px; text-align: right; vertical-align: baseline;">
از فیلم ها ُ کتاب هاِ شعرها و داستان ها و رمان های جدید میگفتم وبلند میشدیم و کوچه باغ را تا محل قدم میزدیم . به محل که میرسیدیم از هم جدا میشدیم و من از کوچه فرعی میدویدم و سر کوچه به هم میرسیدیم و او تا انتهای کوچه بن بست میرفت و من در اولین در کوچه سرمان را میکشیدیم و لبخند میزدیم . </div>
<br /><div style="background-color: transparent; border: 0px; line-height: 22px; margin-bottom: 20px; outline: 0px; padding: 0px 20px; text-align: right; vertical-align: baseline;">
زن ها کاسه ها را پر میکردند وبا کشک و سیر و پیاز داغ را روی اش داخل کاسه شکل میکشیدن . به دراتاق میرسیدم و کاسه اش جلوی صورتم میشد . کاسه را نگاه میکردم ُ اسمم را با کشک نقاشی کرده بود سرم را بالا می اروم صورتش میان چادر گلدار گل می انداخت و لبخند میزد و ذل میزد و من میماندم با دستانی لرزان زیرکاسه اش نذری زنان محل مان . </div>
<br /><div style="background-color: transparent; border: 0px; line-height: 22px; margin-bottom: 20px; outline: 0px; padding: 0px 20px; text-align: right; vertical-align: baseline;">
قبول باشه </div>
<br /><div style="background-color: transparent; border: 0px; line-height: 22px; margin-bottom: 20px; outline: 0px; padding: 0px 20px; text-align: right; vertical-align: baseline;">
براتون دعا کردم ِ راستش مادرم نمیذاشت بیام به هزار تا بهانه امدم میخواستم صبح بیام داخل اتاق ببینمت اما نمیشد خودتون میدونید . اگه شد جمعه بریم حرم و کمی صحبت کنیم . خیلی چیزها توی دلم هست که باید بگم میدونید باید بگم </div>
<br /><div style="background-color: transparent; border: 0px; line-height: 22px; margin-bottom: 20px; outline: 0px; padding: 0px 20px; text-align: right; vertical-align: baseline;">
اش رو کنار تلویزیون میزاشتم و دکمه قرمز را فشار میدادم و چشم به تلویزیون میشدم . عصر تلویزیون را خاموش میکردم و اش نذری رو توی طبقه دوم یخچال گذاشتم م . </div>
<br /><div style="background-color: transparent; border: 0px; line-height: 22px; margin-bottom: 20px; outline: 0px; padding: 0px 20px; text-align: right; vertical-align: baseline;">
<br /></div>
<br /><div style="background-color: transparent; border: 0px; line-height: 22px; margin-bottom: 20px; outline: 0px; padding: 0px 20px; text-align: right; vertical-align: baseline;">
<br /></div>
<br /><div style="background-color: transparent; border: 0px; line-height: 22px; margin-bottom: 20px; outline: 0px; padding: 0px 20px; text-align: right; vertical-align: baseline;">
زندگی صفر درجه </div>
<br /><div style="background-color: transparent; border: 0px; line-height: 22px; margin-bottom: 20px; outline: 0px; padding: 0px 20px; text-align: right; vertical-align: baseline;">
کاوه ایریک </div>
</div>
</div>
<div class="box_wide" style="background-color: transparent; border: 0px; margin: 0px; outline: 0px; padding: 0px; vertical-align: baseline;">
<div class="fb-comments fb_iframe_widget_loader fb_iframe_widget" data-href="http://www.filmannex.com/posts/blog_show_post/76295/76295" data-num-posts="10" data-width="630" fb-xfbml-state="rendered" style="background-color: transparent; border: 0px; display: inline-block; margin: 0px; outline: 0px; padding: 0px; position: relative; vertical-align: baseline;">
<span style="background-color: transparent; border: 0px; display: inline-block; height: 160px; margin: 0px; outline: 0px; padding: 0px; position: relative; text-align: justify; vertical-align: baseline; width: 630px;"><br /></span></div>
</div>
</article></section><aside id="rel" style="background-color: white; border: 0px; color: #8a8a8a; float: right; font-family: 'Gill Sans', Arial, Helvetica, sans-serif; font-size: 13px; margin: 0px; outline: 0px; padding: 0px; position: relative; text-align: -webkit-auto; vertical-align: baseline; width: 300px;"><section class="box" id="optCol" style="background-color: transparent; border: 0px; float: left; margin: 0px 30px 20px 0px; outline: 0px; overflow: visible; padding: 0px; position: relative; vertical-align: baseline; width: 300px;"><div class="box" style="background-color: transparent; border: 0px; margin: 0px 0px 20px; outline: 0px; overflow: hidden; padding: 0px; position: relative; vertical-align: baseline; width: 300px;">
<span id="PubMatic_0.34203057340346277" style="background-color: transparent; border: 0px; margin: 0px; outline: 0px; padding: 0px; vertical-align: baseline;"></span><span class="PubAdAI" style="background-color: transparent; border: 0px; margin: 0px; outline: 0px; padding: 0px; vertical-align: baseline;"><div id="lijit_region_190391" style="background-color: transparent; border: 0px; margin: 0px; outline: 0px; padding: 0px; vertical-align: baseline;">
</div>
<div id="lwp_abf_190391" style="background-color: transparent; border: 0px; margin: 0px; outline: 0px; padding: 0px; vertical-align: baseline;">
</div>
<iframe allowtransparency="true" frameborder="0" height="0" hspace="0" marginheight="0" marginwidth="0" name="pbeacon" scrolling="no" src="http://aktrack.pubmatic.com/AdServer/AdDisplayTrackerServlet?operId=1&pubId=29985&siteId=30018&adId=34949&adServerId=724&kefact=0.200000&kaxefact=0.200000&kadNetFrequecy=0&kadwidth=160&kadheight=600&kadsizeid=10&kltstamp=1382436195&indirectAdId=60396&adServerOptimizerId=1&ranreq=0.48509695869870484&kpbmtpfact=0.000000&dcId=3&tldId=0&passback=0&imprCap=1&pageURL=http%3A%2F%2Fwww.filmannex.com%2Fposts%2Fblog_show_post%2F76295%2F76295" style="background-color: transparent; border-width: 0px; margin: 0px; outline: 0px; padding: 0px; position: absolute; top: -20000px; vertical-align: baseline;" vspace="0" width="0"></iframe></span></div>
</section><br /></aside></div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/00833726333739345765noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5519765471083076512.post-49683742891387966512013-10-22T03:04:00.000-07:002013-10-22T03:08:35.820-07:00موریانه خیابان <div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div style="text-align: center;">
موریانه خیابان </div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjFAtIsodNuIMh41fyX5VOy9RZbEanf0Zcfc7-ImQGpsCXfacIQPbnNZtw05G46KMz_2pROHusX_MQGZWHewKBz8FquEP2iH5bJ35o7eM9UmBQEO0By9PWg3k_-2LkJWwUYvcP4y9Q9o41E/s1600/135.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="227" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjFAtIsodNuIMh41fyX5VOy9RZbEanf0Zcfc7-ImQGpsCXfacIQPbnNZtw05G46KMz_2pROHusX_MQGZWHewKBz8FquEP2iH5bJ35o7eM9UmBQEO0By9PWg3k_-2LkJWwUYvcP4y9Q9o41E/s320/135.jpg" width="320" /></a></div>
<h2>
</h2>
<br />
<br />
<section id="content" itemscope="" itemtype="http://schema.org/BlogPosting" style="background-color: white; border: 0px; color: #8a8a8a; float: right; font-family: 'Gill Sans', Arial, Helvetica, sans-serif; font-size: 13px; margin: 0px; min-height: 550px; outline: 0px; overflow: visible; padding: 0px; text-align: -webkit-auto; vertical-align: baseline; width: 660px;"><article class="box" itemscope="" itemtype="http://schema.org/Article" style="background-color: transparent; border: 0px; margin: 0px auto 20px 30px; outline: 0px; overflow: visible; padding: 0px; position: relative; vertical-align: baseline;"><div class="colLeft" style="background-color: transparent; border: 0px; margin: 0px; outline: 0px; padding: 0px; vertical-align: baseline;">
<div class="prgrph" itemprop="articleBody" style="background-color: transparent; background-position: initial initial; background-repeat: initial initial; border: 0px; font-size: 16px; margin: 0px; outline: 0px; padding: 0px; vertical-align: baseline;">
<div style="background-color: transparent; border: 0px; line-height: 22px; margin-bottom: 20px; outline: 0px; padding: 0px 20px; text-align: right; vertical-align: baseline;">
چادری اش گیر کرده است میان دندانهایش و خیابان ها ُ سر میخورد از پله های برقی به زیر چتر مرد ماشه کش ِ پاشنه اش را بالا میکشد و چادرش را مرتب میکند و به تخت میزند . تخت را روی هم چفت میکند و میان ضربه ها جوش میزند دل را ِ قل میخورد میان کاموای همسایه با زبان فرانسوی مرد شمال افریقایی . </div>
<br />
<div style="background-color: transparent; border: 0px; line-height: 22px; margin-bottom: 20px; outline: 0px; padding: 0px 20px; text-align: right; vertical-align: baseline;">
حالا تخت هست خیالبافی هایش که ایستگاه مترسکش را عوض کرده و میان چنین دامن دختر قد بلند برزیلی تانگو را به سبک بچه بازهای قندهار میده میده برقصد . استخوانهایش ریشتر های لبان دختران را اندازه میگیرد و این اخرین زلزله بدون ریش است که از ریشتر پایین تر است و از سوتین قرمز گلابی مرد اهل چک نقد و پول پیش صراف شاهزاده گذاشته . </div>
<br />
<div style="background-color: transparent; border: 0px; line-height: 22px; margin-bottom: 20px; outline: 0px; padding: 0px 20px; text-align: right; vertical-align: baseline;">
دسته دسته لبانش را توی خاک انداز خیس میکند و از چین دروازه های برلین عرق میریزد تا به خیابان میرزا رضای شیرازی برسد و فردوسی را دست بند بزند و مدال افتخار بگیرد . </div>
<br />
<div style="background-color: transparent; border: 0px; line-height: 22px; margin-bottom: 20px; outline: 0px; padding: 0px 20px; text-align: right; vertical-align: baseline;">
سوزن نخ کند و چین چادرش را از خیابان جمع کند . حواسش جمع شود و ضرب در سوتین های فروخته نشده روی کراچی های کنار خیابان شاهزاده بماند . </div>
<br />
<div style="background-color: transparent; border: 0px; line-height: 22px; margin-bottom: 20px; outline: 0px; padding: 0px 20px; text-align: right; vertical-align: baseline;">
عروس را نه دامادی بود نه سرمای خوردگی که هوشش را به بینی بلندش ببرد که ابش تمام جهان را چه کند . چند درصد بدن انسانیش را اب و چند درصد چین ها صورتش را خیابان دندان گرفته است . </div>
<br />
<div style="background-color: transparent; border: 0px; line-height: 22px; margin-bottom: 20px; outline: 0px; padding: 0px 20px; text-align: right; vertical-align: baseline;">
شب بود و او به خیارهای چینی صبح بخیر میگفت و بدرودش را به پاریس میداد وسگان هنوز پارس میکردند و عوعویش فیس بوک را گرفته بود . </div>
<br />
<div style="background-color: transparent; border: 0px; line-height: 22px; margin-bottom: 20px; outline: 0px; padding: 0px 20px; text-align: right; vertical-align: baseline;">
زندگی صفر درجه </div>
<br />
<div style="background-color: transparent; border: 0px; line-height: 22px; margin-bottom: 20px; outline: 0px; padding: 0px 20px; text-align: right; vertical-align: baseline;">
کاوه ایریک </div>
</div>
</div>
<div class="box_wide" style="background-color: transparent; border: 0px; margin: 0px; outline: 0px; padding: 0px; vertical-align: baseline;">
<br /></div>
</article></section></div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/00833726333739345765noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5519765471083076512.post-49607225408356173822013-09-26T13:04:00.001-07:002013-09-26T13:04:25.927-07:00روزهای نا ارام <div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhrFc-F8PTnCF_8OOywYuAsGIy0MhseJwlg-qT_jaE9kOp2AW9DqPZJOTwEZC7Pw3xYyJRgHAsQLsfYUl2Ko0t0uZuWRqsUy_KnHbedLQXXREex2TR6IITinsefgcB5sdYj1WYo2Rb7kubm/s1600/1174945_582585698450542_1261136617_n.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="244" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhrFc-F8PTnCF_8OOywYuAsGIy0MhseJwlg-qT_jaE9kOp2AW9DqPZJOTwEZC7Pw3xYyJRgHAsQLsfYUl2Ko0t0uZuWRqsUy_KnHbedLQXXREex2TR6IITinsefgcB5sdYj1WYo2Rb7kubm/s320/1174945_582585698450542_1261136617_n.jpg" width="320" /></a></div>
<br />
<a name='more'></a>این روزها چه طوفانی است این روح ناارامم . ایستاده ام کنار ساحل و به دریایی طوفانی در افتاده ام . میدانم که باز این روزها خواهد گذشت .<br />
خواهد گذشت و خواهد ماند این خاطرات متلاطم زندگی ام در ذهن روزهای کابلم . این بار باز دست از همه چی کشیده ام و دارم با خودم لج میکنم که باز هم خودم را به سختی ترین روزها ممکن درامیزم .<br />
سخت ترین روزهایم را سپری میکنم . بد اخلاق شده ام و به هیچ حرفی گوش نمیکنم .به هیچ کس . حتی به انها که در زندگی ام دوست داشتنی ترین بودند و هستن . نمیخواهم انها را از دست بدهم نمیخواهم خودم رو از دست بدهم . میخواهم یک بار دیگر با این زندگی درافتم و این را هیچ کسی درک نمیکند . دارم با خودم لج میکنم و میخواهم سر پای خودم بی استم و یک بار دیگه بگم میتونم . اره من میتونم و توانسته ام .<br />
سخت است با این طوفان بزرگ در زندگی در افتی . هر کسی دنبال یک سر پناه میگردد اما این کله خری من باعث میشه که در میدان بایستم و درون صندلی سفت پشت شیشه مات بشکنم این ارامش را .<br />
نمیدانم و فقط و فقط منتظرم این روزها بگذره و شاید فردا مثل یک خر ارام دست به هر معالمه ای زدم برای ارامش ولی این روزها نمیتوانم ارام باشم و با زندگی در افتادم و دست و پنجه نرم میکنم .<br />
<br />
زندگی صفر درجه<br />
کاوه ایریک </div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/00833726333739345765noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5519765471083076512.post-8039605503419909152013-07-21T12:50:00.000-07:002013-07-21T12:50:42.844-07:00<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<br />
<br />
<h5 class="uiStreamMessage userContentWrapper" data-ft="{"type":1,"tn":"K"}" style="background-color: white; margin: 0px 0px 5px; padding: 0px; text-align: left; word-break: break-word; word-wrap: break-word;">
<div style="font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 11px; font-weight: normal; line-height: 14px; text-align: right;">
<span style="color: #333333; font-size: 13px; line-height: 1.38;">بیا همین جا روی همین پل</span></div>
<span class="messageBody" data-ft="{"type":3}"><div style="color: #333333; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 13px; font-weight: normal; line-height: 1.38; text-align: right;">
<span style="line-height: 1.38;">سیگارمان را اتش بزنیم</span></div>
<span class="userContent"><div style="color: #333333; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 13px; font-weight: normal; line-height: 1.38; text-align: right;">
<span style="line-height: 1.38;">عابران فکر کنند</span><span style="line-height: 1.38;"> </span></div>
<div class="text_exposed_root text_exposed" id="id_51ec3983eaf044188228703" style="display: inline;">
<div style="color: #333333; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 13px; font-weight: normal; line-height: 1.38; text-align: right;">
<span style="line-height: 1.38;">چه عاشقانه همدیگر را دوست داریم</span><span style="line-height: 1.38;"> </span></div>
<span dir="rtl"><div style="color: #333333; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 13px; font-weight: normal; line-height: 1.38; text-align: right;">
<span style="line-height: 1.38;">برایمان لبخند بزنند</span><span style="line-height: 1.38;"> </span></div>
<span class="text_exposed_show" style="display: inline;"><div style="color: #333333; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 13px; font-weight: normal; line-height: 1.38; text-align: right;">
<span style="line-height: 1.38;">نوستالژی هایشان رنگ بگیرد</span><span style="line-height: 1.38;"> </span></div>
<div style="color: #333333; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 13px; font-weight: normal; line-height: 1.38; text-align: right;">
<span style="line-height: 1.38;">من و تو</span><span style="line-height: 1.38;"> </span></div>
<div style="color: #333333; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 13px; font-weight: normal; line-height: 1.38; text-align: right;">
<span style="line-height: 1.38;">فقط تنهایمان را دود میکنیم</span><span style="line-height: 1.38;"> </span></div>
<div style="color: #333333; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 13px; font-weight: normal; line-height: 1.38; text-align: right;">
درست مثل یک دوست معمولی </div>
<div style="color: #333333; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 13px; font-weight: normal; line-height: 1.38; text-align: right;">
<br /></div>
<span style="color: #333333; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-weight: normal; line-height: 1.38;"><div style="text-align: right;">
<span style="line-height: 1.38;">زندگی صفر درجه</span><span style="line-height: 1.38;"> </span></div>
</span><span style="color: #333333; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-weight: normal; line-height: 1.38;"><div style="text-align: right;">
<span style="line-height: 1.38;">کاوه ایریک</span></div>
</span></span></span></div>
</span></span></h5>
<div>
<span class="messageBody" data-ft="{"type":3}" style="color: #333333; font-size: 13px; line-height: 1.38;"><span class="userContent"><div class="text_exposed_root text_exposed" style="display: inline;">
<span dir="rtl"><span class="text_exposed_show" style="display: inline;"><br /></span></span></div>
</span></span></div>
<form action="https://www.facebook.com/ajax/ufi/modify.php" class="live_527788367274803_316526391751760 commentable_item collapsed_comments autoexpand_mode" data-live="{"seq":0}" id="u_k6_2" method="post" rel="async" style="background-color: white; color: #333333; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 11px; line-height: 14px; margin: 0px; padding: 0px; text-align: left;">
</form>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/00833726333739345765noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5519765471083076512.post-62354721594874555652013-07-21T06:43:00.001-07:002013-07-21T06:43:48.826-07:00<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<br />
<div role="article">
<div class="_1x1" style="margin: 15px 0px; padding: 0px;">
<div class="userContentWrapper">
<div class="_wk" style="font-size: 13px; line-height: 18px;">
<span class="userContent" data-ft="{"tn":"K"}"><span dir="rtl">من شعر میشوم<br />قافیه اش با تو<br />نه اصلا میخواهی سپید بسرا<br />وقتی تو باشی<br />جهان ریتمش را با تو<br />همخوان میشود .<br /><br />زندگی صفر درجه<br />کاوه ایریک</span></span></div>
</div>
</div>
</div>
<div class="fbTimelineUFI uiCommentContainer" style="background-color: white; background-position: initial initial; background-repeat: initial initial; color: #4e5665; margin-bottom: -12px; margin-left: -12px; padding-top: 3px; position: relative; width: 510px;">
<form action="https://www.facebook.com/ajax/ufi/modify.php" class="live_527595270627446_316526391751760 commentable_item autoexpand_mode" data-live="{"seq":"527595270627446_4983690"}" id="u_0_2g" method="post" rel="async" style="margin: 0px; padding: 0px;">
<div class="fbTimelineFeedbackHeader">
<div class="fbTimelineFeedbackActions clearfix" style="background-color: #fafbfb; background-position: initial initial; background-repeat: initial initial; border-top-color: rgb(233, 234, 237); border-top-style: solid; border-top-width: 1px; padding: 8px 12px 9px; zoom: 1;">
<span class="UFIBlingBoxTimeline" style="float: right; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 11px; line-height: 14px; text-align: left;"><span data-reactid=".r[40vnr]"></span></span><span class="UIActionLinks UIActionLinks_bottom" data-ft="{"tn":"=","type":20}" style="color: #999999; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 11px; line-height: 14px; text-align: left;"></span></div>
</div>
</form>
</div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/00833726333739345765noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5519765471083076512.post-8445399194767310882013-07-17T12:05:00.002-07:002013-07-17T12:05:25.901-07:00<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<br />
<br />
<h5 class="uiStreamMessage userContentWrapper" data-ft="{"type":1,"tn":"K"}" style="background-color: white; margin: 0px 0px 5px; padding: 0px; text-align: left; word-break: break-word; word-wrap: break-word;">
<div style="font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 11px; font-weight: normal; line-height: 14px; text-align: right;">
<span style="color: #333333; font-size: 13px; line-height: 1.38;">دوست داشتن تو</span><span style="color: #333333; font-size: 13px; line-height: 1.38;"> </span></div>
<span class="messageBody" data-ft="{"type":3}"><div style="color: #333333; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 13px; font-weight: normal; line-height: 1.38; text-align: right;">
<span style="line-height: 1.38;">بانو</span><span style="line-height: 1.38;"> </span></div>
<span class="userContent"><div style="color: #333333; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 13px; font-weight: normal; line-height: 1.38; text-align: right;">
<span style="line-height: 1.38;">کار کثیفی است</span><span style="line-height: 1.38;"> </span></div>
<div class="text_exposed_root text_exposed" id="id_51e6e9b7e982e2148857525" style="display: inline;">
<div style="color: #333333; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 13px; font-weight: normal; line-height: 1.38; text-align: right;">
<span style="line-height: 1.38;">که باید</span><span style="line-height: 1.38;"> </span></div>
<span dir="rtl"><div style="color: #333333; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 13px; font-weight: normal; line-height: 1.38; text-align: right;">
<span style="line-height: 1.38;">تمیز انجام شود</span><span style="line-height: 1.38;"> </span></div>
<span class="text_exposed_show" style="display: inline;"><div style="text-align: right;">
<span style="color: #333333; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-weight: normal; line-height: 17px;"><br /></span></div>
<span style="color: #333333; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-weight: normal; line-height: 1.38;"><div style="text-align: right;">
<span style="line-height: 1.38;">زندگی صفر درجه</span><span style="line-height: 1.38;"> </span></div>
</span><span style="color: #333333; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-weight: normal; line-height: 1.38;"><div style="text-align: right;">
<span style="line-height: 1.38;">کاوه ایریک</span></div>
</span></span></span></div>
</span></span></h5>
<div>
<span class="messageBody" data-ft="{"type":3}" style="color: #333333; font-size: 13px; line-height: 1.38;"><span class="userContent"><div class="text_exposed_root text_exposed" style="display: inline;">
<span dir="rtl"><span class="text_exposed_show" style="display: inline;"><br /></span></span></div>
</span></span></div>
<form action="https://www.facebook.com/ajax/ufi/modify.php" class="live_526281744092132_316526391751760 commentable_item autoexpand_mode" data-live="{"seq":0}" id="u_ko_2" method="post" rel="async" style="background-color: white; color: #333333; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 11px; line-height: 14px; margin: 0px; padding: 0px; text-align: left;">
</form>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/00833726333739345765noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-5519765471083076512.post-11971977665717132582013-07-17T11:20:00.000-07:002013-07-17T11:20:59.186-07:00<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<br />
<br />
<h5 class="uiStreamMessage userContentWrapper" data-ft="{"type":1,"tn":"K"}" style="background-color: white; margin: 0px 0px 5px; padding: 0px; text-align: left; word-break: break-word; word-wrap: break-word;">
<div style="font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 11px; font-weight: normal; line-height: 14px; text-align: right;">
<span style="color: #333333; font-size: 13px; line-height: 1.38;">چیده است پیاله ها را پس و پیش</span><span style="color: #333333; font-size: 13px; line-height: 1.38;"> </span></div>
<span class="messageBody" data-ft="{"type":3}"><div style="color: #333333; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 13px; font-weight: normal; line-height: 1.38; text-align: right;">
<span style="line-height: 1.38;">تلخ برای من</span><span style="line-height: 1.38;"> </span></div>
<span class="userContent"><div style="color: #333333; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 13px; font-weight: normal; line-height: 1.38; text-align: right;">
<span style="line-height: 1.38;">شیرین برای درویش</span><span style="line-height: 1.38;"> </span></div>
<div class="text_exposed_root text_exposed" id="id_51e6da239ac706648670429" style="display: inline;">
<div style="color: #333333; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 13px; font-weight: normal; line-height: 1.38; text-align: right;">
<span style="line-height: 1.38;">کجای قصه بودیم</span><span style="line-height: 1.38;"> </span></div>
<span dir="rtl"><div style="color: #333333; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 13px; font-weight: normal; line-height: 1.38; text-align: right;">
<span style="line-height: 1.38;">نقطه سر خط بودیم</span><span style="line-height: 1.38;"> </span></div>
<span class="text_exposed_show" style="display: inline;"><div style="color: #333333; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 13px; font-weight: normal; line-height: 1.38; text-align: right;">
<span style="line-height: 1.38;">پشت کافه</span><span style="line-height: 1.38;"> </span></div>
<div style="color: #333333; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 13px; font-weight: normal; line-height: 1.38; text-align: right;">
<span style="line-height: 1.38;">اتفاق بد بودیم</span><span style="line-height: 1.38;"> </span></div>
<div style="color: #333333; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 13px; font-weight: normal; line-height: 1.38; text-align: right;">
<span style="line-height: 1.38;">هوای گرفته اتاق</span><span style="line-height: 1.38;"> </span></div>
<div style="color: #333333; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 13px; font-weight: normal; line-height: 1.38; text-align: right;">
<span style="line-height: 1.38;">دست توی دست</span><span style="line-height: 1.38;"> </span></div>
<div style="color: #333333; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 13px; font-weight: normal; line-height: 1.38; text-align: right;">
<span style="line-height: 1.38;">انتهای خط بودیم</span><span style="line-height: 1.38;"> </span></div>
<div style="color: #333333; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 13px; font-weight: normal; line-height: 1.38; text-align: right;">
<span style="line-height: 1.38;">چشم روی کتاره ها</span><span style="line-height: 1.38;"> </span></div>
<div style="color: #333333; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 13px; font-weight: normal; line-height: 1.38; text-align: right;">
<span style="line-height: 1.38;">دو عاشق روی پل</span><span style="line-height: 1.38;"> </span></div>
<div style="color: #333333; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 13px; font-weight: normal; line-height: 1.38; text-align: right;">
<span style="line-height: 1.38;">سرخ مردد بودیم</span><span style="line-height: 1.38;"> </span></div>
<div style="text-align: right;">
<span style="color: #333333; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-weight: normal; line-height: 17px;"><br /></span></div>
<span style="color: #333333; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-weight: normal; line-height: 1.38;"><div style="text-align: right;">
<span style="line-height: 1.38;">زندگی صفر درجه</span><span style="line-height: 1.38;"> </span></div>
</span><span style="color: #333333; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-weight: normal; line-height: 1.38;"><div style="text-align: right;">
<span style="line-height: 1.38;">کاوه ایریک</span></div>
</span></span></span></div>
</span></span></h5>
<div>
<br /></div>
<form action="https://www.facebook.com/ajax/ufi/modify.php" class="live_526263380760635_316526391751760 commentable_item autoexpand_mode" data-live="{"seq":0}" id="u_3p_2" method="post" rel="async" style="background-color: white; color: #333333; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 11px; line-height: 14px; margin: 0px; padding: 0px; text-align: left;">
</form>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/00833726333739345765noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5519765471083076512.post-82795428657454969262013-06-28T12:14:00.000-07:002013-06-28T12:14:07.531-07:00<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
دو لبخند<br />
دو دوست<br />
یک بوسه<br />
نگاه های مصم برای زندگی کردن<br />
نگاه هایی که تمام پوتین های جهان را اب میکند<br />
یخ های شمالی ترین نقطه جهان اب میشود<br />
دریا ها این روزها ارامند<br />
کشتی و لنج به دریا بینداز <br />
یکی لبخند میدهد<br />
ان یکی دستانش را حلقه میکند<br />
گیسو گسیو خرمن گندم بغل میکند<br />
دانه هایش چقدر خوشحال<br />
مست<br />
با ارام ترین نسیم های شب میرقصند<br />
می اگر باشد یا نباشد<br />
چه فرقی میکند<br />
دو تا لبخند<br />
دو تا دست<br />
یک بوسه<br />
نگاه مصمم برای زندگی کردن است<br />
حالا تمام لشکر پیاده ات را عقب بران<br />
ما میخواهیم زندگی کنیم<br />
<br />
تقدیم به دکتر زمان رجبی و پریا ابراهیمی<br />
<br />
کاوه ایریک<br />
<br /></div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/00833726333739345765noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-5519765471083076512.post-69731328151092133202013-06-28T12:04:00.000-07:002013-06-28T12:04:33.273-07:00<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<br />
سکوت میکنم تا دختر کابل<br />
عاشق معشوقه امیدوار باشد<br />
عاشق یک سکس گروهی<br />
عاشق یک مرد بیمار باشد<br />
زن سر بخورد روی تخت <br />
سه تا زن پشت دیوار باشد<br />
یکی کودکش را حمام ببرد<br />
یکی پشت در فال گوش<br />
یکی نگران شکم باردار باشد<br />
مرد مالیخولیایی روشن فکر<br />
فکرش جمع یک چادر گلدار باشد<br />
<br />
<br />
زندگی صفر درجه<br />
کاوه ایریک<br />
<br />
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/00833726333739345765noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5519765471083076512.post-3557088014417693192013-06-15T07:52:00.000-07:002013-06-15T07:52:55.939-07:00<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
صبح<br />
ایستگاه اتوبوس<br />
نان سنگک و لبخند دختران کابل<br />
کنار صندلی می ایستی<br />
لبخند میزنی به گلهای روسری اش<br />
از پشت صندلی ، کتاره های سبز<br />
تو صورتی بازیت را از صبح اغاز کردی<br />
از بستن سینه بندت<br />
دامن کوتاه برزیلیت را<br />
رانهایی که مرا به سلاخ خانه میبرد<br />
قاتل قتل های ناموسی .</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/00833726333739345765noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5519765471083076512.post-62388029093608644512013-06-15T03:41:00.001-07:002013-06-15T03:41:41.545-07:00<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
این صحرا نشسته اینجا میگه دوره خفقان بود نه ؟ <div>
من چه میدونم بود یا نبود فقط یادمه که نزدیک بود تیر بخورم جلوی در متروی ازادی ، شب هم پیاده رفتم تا ۱۲ خودم رو رسوندم به میرداماد ، ادم بعضی وقتها خریت میکنه </div>
<div>
خریت هم که شاخ و دم نداره </div>
<div>
حالا اینجا سیب فروش رو پیدا کنید .</div>
<div>
این صحرا هم الکی نیشش بازه ، مملکت داریم ها ، برو وبلاگت خودت رو بخون بخند .</div>
<div>
یه ادمی هم مارو کاشته سر صف نون وایی میگه الان میام بعدا میام </div>
<div>
اصلا نیا من الان نوبتم شده یه نون میگیرم میدم به این زن گدا به جون عمت دعا کنه . </div>
<div>
به روح هم اعتقاد داشتی من خبر نداشتم </div>
<div>
تو روح این مملکت با این نون پختنشون . سه تا صلوات خفیف </div>
<div>
<br /></div>
<div>
<br /></div>
<div>
زندگی صفر درجه </div>
<div>
کاوه ایریک </div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/00833726333739345765noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5519765471083076512.post-65172462546551702802013-06-15T02:32:00.001-07:002013-06-15T02:32:04.913-07:00<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
وقتی تمام تقصیر ها به گردن توست <div>
وقتی تمام حوادث جهان را </div>
<div>
تو رقم میزنی </div>
<div>
هیچ کسی </div>
<div>
به اندازه تو گناه کار نیست </div>
<div>
من حرامزاده شهری هستم </div>
<div>
که دخترانش </div>
<div>
هیچ گلی را خریدار نیستن </div>
<div>
<br /></div>
<div>
زندگی صفر درجه </div>
<div>
کاوه ایریک </div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/00833726333739345765noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5519765471083076512.post-8370823957706010452013-06-14T10:39:00.003-07:002013-06-14T10:39:49.903-07:00<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
فروشی هستی ؟<br />
<br />
نه اقا ، نه خانم ، این بهانه ها برای یک لحظه دیدن است ، وقتی دلت از دنیا پر است ، میخواهی داخل ماشین بشینی و با صدای بلند اواز بخوانی ، از خیابانها رد بشی ، به چشمهای این ملت نگاه کنی و دروغ بگی که چقدر خوشبخت هستی ، بعد انها حسودی کنند ، وقتی مردم حسود میشن خطرناک تر میشن ، دوست دارند بهت ضربه بزنن ، سعی کنن این سعی کردن هاشون به ادم لذت میده ، این لذت یه شوق ایجاد میکنه در ادم .<br />
سعی میکنی که تمام انچه میتوانی برای این مردم انجام بدی ، برای این بشر تا برای خودت کاری کرده باشی ، اینجا تلاش مثل شعارهای دم انتخابات است که از دهان کاندیدها بیرون میاد .<br />
اصلا حرف جای دیگه است و اینها بهانه برای حرف زدن ، چند روز است که از فیس بوک زده شدم ، نه بخاطر اینکه به حرفهایی که میزنم باور نداشته باشم ، نه فقط بخاطر اینکه کسی بخواهد که نباشی و این نبودن ها به اون احساس ارامش میده .<br />
مقصر منم و این احساس لعنتی ، منم این ... نه من ادم بده هستم که حالا هر کسی دوست داره مشتی بزنه به دهنش .<br />
<br /></div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/00833726333739345765noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5519765471083076512.post-3737024761023249562013-06-13T13:53:00.000-07:002013-06-13T13:53:01.517-07:00<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhvZRU4SZFGRekABMpnnSjCZ2NjqMxOD_POhtkM37p2EGVqUL-dtU0-DW9iEOCJIOz1ok6tTf38tXMJQl178YCKX-a4NvAFe1niFZAhtiqD3PFVvoZgr6qB2_IRSXvCKECysLpkZ_F1LVcH/s1600/DSC_0244.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="320" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhvZRU4SZFGRekABMpnnSjCZ2NjqMxOD_POhtkM37p2EGVqUL-dtU0-DW9iEOCJIOz1ok6tTf38tXMJQl178YCKX-a4NvAFe1niFZAhtiqD3PFVvoZgr6qB2_IRSXvCKECysLpkZ_F1LVcH/s320/DSC_0244.jpg" width="212" /></a></div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: right;">
<b>اولین نمایش تاتر پانتومیم در کابل </b></div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: right;">
<b>نمایش برداشت ازاد از نمایش نامه شازده کوچولو اثر <span style="background-color: white; color: #37404e; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px; text-align: left;"> </span><span style="background-color: white; color: #37404e; font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: 13px; line-height: 18px; text-align: left;">آنتوان دو سنت اگزوپری به نویسندگی محمد حسنی ( کاوه ایریک ) با بازی صغرا ستایش و کاوه ایریک به تهیه کنندگی کاپیلا مولتی مدیا امروز در کابل به روی صحنه رفت . </span></b></div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: right;">
<span style="color: #37404e; font-family: lucida grande, tahoma, verdana, arial, sans-serif; font-size: x-small;"><span style="line-height: 18px;"><b>این حرفها خیلی خبری شد اما خبری است که با سکوت جامعه رسانه ای مواجه شده است و هیچ کسی نیست تا این خبر را نشر کنه و در باره اش بنویسه اما کاری رو که کردم با نهایت استقبال کودکانی مواجه شد که در کابل شهر هذیان های سیاسی زندگی میکنند . </b></span></span></div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: right;">
<br /></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/00833726333739345765noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5519765471083076512.post-64582999528304828032013-06-12T13:08:00.000-07:002013-06-12T13:08:14.136-07:00<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
هی تخت بالا و پایین میرود<br />
بزن<br />
روغن به حنجره ات<br />
تصویر نویز دارد<br />
کمی بچرخ دیش ذهنت را<br />
مدونا میخواهد برقصد<br />
مدونای من<br />
سینه بندت را<br />
یادت نرود با خود ببری<br />
قصه من طنابی برای اویزان شدنت نیست .<br />
<br />
زندگی صفر درجه<br />
کاوه ایریک </div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/00833726333739345765noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5519765471083076512.post-48075367472308624742013-06-12T13:01:00.001-07:002013-06-12T13:01:37.935-07:00<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
کجای قصه نشسته ای <div>
که گرگ امد </div>
<div>
خیالم را برد </div>
<div>
نه بز زنگوله پا ماند </div>
<div>
نه کلاغی به رختواب رسید </div>
<div>
سر کوچه گیر کرده </div>
<div>
لاستیک چینی دلت </div>
<div>
امشب بند بینداز </div>
<div>
گرگی سوار تاکسی نارنجی </div>
<div>
صورتی میچیند قصه هایت را</div>
<div>
<br /></div>
<div>
زندگی صفر درجه </div>
<div>
کاوه ایریک<br /><div>
<br /></div>
<div>
<br /></div>
<div>
<br /></div>
</div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/00833726333739345765noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5519765471083076512.post-25292581349334295202013-06-12T11:55:00.000-07:002013-06-12T11:55:02.533-07:00<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiWhkh4GoISM0nJtBTkI2JFsExKurqjqH-jc5yIE_15vfNVlvshbBqHJ_OpA55H_5dHVr5GMqdB9tT-fJF3tHxax6QMvN5s4kbqGRtEYMJTwrzhzQoUz4XEVZa-aBxKxqu1nHD6rk11ISCN/s1600/stress-under-just-slightly-more-than-usual-stress-demotivational-posters-1369660268.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="320" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiWhkh4GoISM0nJtBTkI2JFsExKurqjqH-jc5yIE_15vfNVlvshbBqHJ_OpA55H_5dHVr5GMqdB9tT-fJF3tHxax6QMvN5s4kbqGRtEYMJTwrzhzQoUz4XEVZa-aBxKxqu1nHD6rk11ISCN/s320/stress-under-just-slightly-more-than-usual-stress-demotivational-posters-1369660268.jpg" width="294" /></a></div>
<br />
<a name='more'></a>استرس ، خیلی وحشت ناک است ، بعد مدتها فردا به صحنه تاتر باز خواهم گشت ، این بار با پانتومیم و البته برای کودکان ، مخم کاملا هنگ کرده و هیچ کاری نمیکند . نمیدانم برای چی هست ؟<br />
روحیه این روزهایم یا ترس از صحنه است که این چنین استرس وارد کرده ، مثل تازه عروس ها که برای داماد خود را می ارایند به حمام رفتم و کلی خودم رو شستم و ریشم رو با تیغ چند بار زدم ، اونقدر که کم مونده از پوستم خون جاری بشه ، البته یه تیکه از پوستم رو زدم و داره خون می یاد ازش ، این خون هم این استرس رو چند برابر کرده اخه از خون میترسم ، هر وقت خون میبینم فشارم می افته ،<br />
شازده کوچولو رو اقتباس کردم و برای کودکان افغانستانی اجرا میکنم ، تجربه زیادی در کار پانتومیم ندارم و ارزو میکنم فردا با این وضعیت روحیم گند نزنم به همه چی .<br />
دقیقا الان یک فیل چند تنی روی من ایستاده و باید تعادلم رو حذف کنم ، اونم با یه فیل شیطان صفت که میخواد لحم کنه . من ، فیل ، فنجان ، زنی پشت کافه و کسانی که شعرهای شاعران را برای معشوقه هایشان میخوانند ادم های با فکری هستن ، لعنت به شماره تلفن های حک شده در حمام .<br />
<br />
زندگی صفر درجه<br />
کاوه ایریک </div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/00833726333739345765noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5519765471083076512.post-17935107672707829052013-06-11T11:24:00.001-07:002013-06-11T11:52:08.622-07:00<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
از امشب تصمیم گرفتم که دیگه کمتر برو در مکانهای عمومی و کمتر به فیس بوک سرک بکشم و کمتر به خیابانها برم و کمتر به خودم سر بزنم ، بزار لامصب تو تنهاییش باشه ، اصلا چه دلیلی بر عاشقی هست که بخواهم با کسی قسمت کنم خودم رو ؟<br />
نه این عشق است که مرا از تمام این مکانها به گوشه خانه ام میکشد عقب ، مثل یک لشکر که باید عقب گرد کند تا از بین نرفته است ، اصلا تمام ادمها به جز تعداد معدودی که واقعا دوستشان دارم بگذار دوست معمولی باشن ، اصلا بزار معمولی تر این باشند که بخواهی برایشان دلسوزی کنی ، اصلا ادمهای معمولی این لیاقت رو ندارند ، اگر داشتن که معمولی نبودند . اصلا حرف اون خانم درست است که من تافته جدابافته از این جامعه هستم ، اصلا مگه بده که ادم تافته جدا بافته باشه از این جامعه ؟<br />
من به کنج اتاق میروم و با این عشق میمانم تا زنده هستم ، تا این داغی باشه که دیگر عاشق نشوم ، از ان عشق قدیم که حالا تماس میگیره و احساس دلتنگی میکنه و یا از این عشق که حرفهای مفت یک نویسنده روانی مهمتر از حرفهای من بود ، نه ان ها عشق نبودند ، همین عشق است که تو را به کنج خانه عقب میراند تا بدانی که زخم شمشیر چقدر درد دارد<br />
زخم چرکین خواهد شد و این چرک هر روز و هر شب سر باز خواهد کرد .<br />
مرا به کوی مستان چی کار<br />
من که می نخورده مستم از این ...........</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/00833726333739345765noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-5519765471083076512.post-30973836001016947142013-06-11T11:10:00.000-07:002013-06-11T11:10:42.645-07:00<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<h2 style="text-align: right;">
خسته از خود </h2>
<div>
هزاران بار تصمیم گرفتم این اخلاق گهی خودم رو بزارم کنار ، اخه مرد حسابی الان تو برای خودت کسی شدی ، نه اصلا این اخلاق را ندارم ، سالهایی رو که خودم التماس میکردم تا سر صحنه فیلم یا تاتری حرفه ای برم ، فقط برای یادگیری و تجربه رو خوب یادم هست ، حتی حاضر بودم برم براشون چای درست کنم و صحنه تمیز کنم تا یاد بگیرم و بعد بتونم کاری خوب انجام بدم ، </div>
<div>
الان هم این جوانان رو که میبینم فکر میکنم که چند سال پیش من هم مثل اینها بودم و حالا اینها نیاز به تجربه دارند و چند تجربه ای که خودم کردم رو با انها شریک میکنم ، </div>
<div>
چند ماه پیش دختر خانمی از هرات رو یک ادمی که چرب زبان بود به کابل اورده بود که میتونه براش کار پیدا کنه و در شرکتش فعالیت های هنری کند ، اونم در زمینه انیمیشن ، بعد ماه ها الافی فهمیده بود که نه این اقا نه کاری میکنه و نه کاری میتونه فقط برای ..... </div>
<div>
از طریق دوستان با این خانم اشنا شدم و بعد از شنیدن ماجرا تصمیم گرفتیم که کاری برایش انجام بدم ، یک فیلم نامه انیمیشن برایش نوشتم و بعد با عروسکهایی که ساخته بود یک انیمیشن فریمی برایش ساختیم و هزینه ای هم از جیب دادیم ، دختر خانم بعد اینکه کارش تمام شد و رفت . </div>
<div>
بعدها شنیدم که گفته من ادم بدی هستم و حرفهای دیگه تا یک هفته پیش جشنواره انیمیشن برقرار شد و با خبر شدم که این خانم همان کار رو به جشنواره داده است . </div>
<div>
خوشحال شدم که موقتی براش پیش امده که بتونه فعالیت بیشتر انجام بده ، در جشنواره یک انیمیشن دیگه هم که من فیلم نامه اش رو نوشته بودم جایزه مقام اول رو گرفت . در طول جشنواره حتی یکی از اینها تماس نگرفتن که دعوت کنند برای نمایش ، بعد همان ها کسانی رو دعوت کرده بودند که ربطی به فیلم و انیمیشن نداشتن . </div>
<div>
باز هم گفتم عیب نداره همین که موفق شدند برام کافی است ، دیروز یکی از انها زنگ زد که برام نمایش و نقد فیلم بگیر در محل فرهنگی که کار میکنم ، من موندم چی بگم به اینها با این همه پررویی ؟ </div>
<div>
سنگ هم سنگ پای قزوین .</div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/00833726333739345765noreply@blogger.com0