۰۶ آبان، ۱۳۹۲

تکرار یک عشق بند نام ...

تکرار یک عشق بد نام 

نشسته است پشت میز کافه ای در خیابان پاریس و به زبان کوچه پس کوچه های کابل با مجنون از عشق حرف میزند . به تله که می افتد مجنون تمام تقصیر را به گردن لیلا می اندازد که یک روز که برای خریدن شاخه گل رز افریقایی رفته بود با مردی خوش تیپ که تیپ چرمی زده بود اشنا میشود . نامش شیرین و لبانش ترک برداشته از بوسه های نیمه شب در بارهای فرانسه . 
از خسرو گلایه میکند و از خالکوبی مجنون می گوید که روی باسنش کشیده است . میگوید که مجنون عضو گروه همجنس بازان قندهار شده است و شبها روی کوه های تورا بورا دور هم جمع میشود و برای اسامه به روش سرخ پوست های کره شمالی تلگراف میفرستن . 
میگوید که مجنون تیک گردن دارد و هر ده دقیقه یک بار گردنش را به سمت صحرا میچرخاند و لیلا زیر لب لمس میکند . 
میگویند که لیلا پارکینوس گرفته است و این روزها که برای افتتاح مشعل المپیک بینوایان رفته است مشعل را به اشتباه به چاهای نفت شیخ عرب زده است و هر روز تانکر های نفت در خیابانهای بغداد به صورت وایلس منفجر میشود وبعد القاعده های خانه نشین پست فیس بوکشان حملات را به گردن میگیرند و پز میدهند . 
می بوسد لبان مجنون را و کافه تخل سفارش میدهد و با غیبت شیرین کافه هایشان را هم میزنن . 
نشسته ای ... 
بلند میشوم و در خیابان پشت تریبون ایساف قرمز قشنگ دوست داشتنی را میبینم و برایش دست تکان میدهم و با ژنرال بی ستاره ای سر قیمتش چانه میزنم . وقتی فکش را به زمین چسباندم با افتخار سرم را بالا میگیرم و میگویم که خانم را سر فرصت می اورم که پرو کنه تا برای مهمانی شب چند شب قبل لباس تازه داشته باشه . 
سیبیلم را چرب میکنم و استخوان را که تکه های گوشت هنوز ازش اویزان هست به گدای میدهم  . سی بیل را که پشت وانت می اندازم یک راست به سر مزارع حشیش میروم و سر سرکارگرم فریاد میزنم که انارهای امسال چرا اینقدر رنگ پریده هستن . 
از باغ خیارهای همسایه تازگی ها دست برد زده اند و ردش را تا شعرهای حافظ گرفته اند . میگویند شیرین شبها خیار ها را به حمام میبرد و نمیدانند که وقتی بیرون می اید خنده بر لب دارد و پوستش تازه تر شده است . 
فایده این کافه ها به شیرین و لیلا و انجلا هم میرسد و ضررش برای من . 
یک اس ام اس بهانه ای است برای حرفهای تکراری من و تو . 
سلام ... خوبی 
درود ... تو خوبی 
همینجا قصه به اب می افتند و دست و پا میزند و نیروهای دریایی چند کشور متخاصم رودخانه کابل دست به دست هم میدهند . من بوی ابهای صبح جمعه را دوست ندارم و به اب نمیزنم .در خشکی می ایستم و حمام افتاب میگیرم . 

زندگی صفر درجه 
کاوه ایریک 

۳۰ مهر، ۱۳۹۲

گور در نقطه صفر مرزی

گور در نقطه صفر مرزی


تلفن زنگ میخورد و صدای اشنایی به گوش میرسید ِ اما نمیدانم کی هست نامش را فراموش کردم . میپرسم کی هستی ؟
میگه رضا هستم
بعد از شنیدن دوستی قدیمی و هم دوره بچه گی هایم کلی ذوق میکنم . شماره افغانستان هست میپرسم کجا هستی میگه مزار شریف هستم کابل که بودم دنبالت خیلی گشتم اما پیدایت نکردم .
میگم خوبی خودت . سکینه خوبه ؟ دخترتون چطوره ؟
به اسم سکینه که میرسم بغضش میترکد و اشک در چشمانش سرازیر میشود . میگه همه چیمون رو فروختیم و قاچاقی به طرف ترکیه حرکت کردیم . شب که از مرز می گذشتیم مرزبانان تیر شلیک کردند و سکینه تیر خورد . چند ماهی هست که دیگه نیست .بعد من و دخترم به ترکیه رسیدیم و بعد از چند ماه الافی برگشت خوردم و الان مزار هستم .
دیگه نمیتونیم حرف بزنیم خداحافظی میکنیم تا چند روز دیگه که در کابل هم دیگه رو ملاقات کنیم .
رضا و سکینه دوستهای دوران کودکی ام بودند و با هم در یک محل بزرگ شده بودیم . سکینه یکی از زیباترین دخترهای محل بود . زیبا و دوست داشتنی . چند سال پیش که امدم انها عروسی کردند و حالا دختری ۴ ساله دارند .
بهتره بگم داره . حالا رضا مانده است و یادگار سکینه که دختری زیبا باید باشه . هنوزندیدمش اما فکر میکنم دختر زیبایی باشه . مثل مادرش زیبا و با وقار
تمام زندگی شان را فروختن و به امید زندگی راحتی راهی مرز ها شدند و حالا سکینه در نقطه صفر مرزی ترکیه و ایران مانده است و رضا اواره تر از گذشته شده است . با دختری بدون مادر .
بدون مادر سخت است ِ چون کشیده ام بی مادری رو ِ کشیده ام در نقطه صفر مرزی ماندن را . لعنت به این روزگار در جبر جغرافیایی به دنیا می اییم که باید دوستهایمان و همسفرهایمان را در نقطه صفر مرزی جا بزاریم و اواره جهان شویم .
امشب برای سکینه شمع روشن کردم و برایی دخترش گریستم . برای خودم ِ برای تو ِ برای تمام مردم این جبر جغرافیایی کثیف

زندگی صفر درجه
کاوه ایریک

ریتم شلوار لی با دامن مشکی در خیابان شخم زده


ریتم شلوار لی با دامن مشکی در خیابانهای شخم زده .





نمیشود از ذهن این پیر زن زیبا بیرون امد و جلوی کفشهای قرمز دختر قد بلند با دامنی کوتاه و شلوار لی راه رفت که وقتی پاهایش را روی زمین میکشد سنگ ریزه های کف خیابان خش برمیدارد . مال پدرت که نیست پاهایت را بلند کن  بلند بلند تا از زمین کنده بشوی . خاک توسرت با اون قر دادنت . 

دختر احمق قر را اینجوری نمیدن . راه رو که اینجوری نمیرن ِ لبخند رو که اینجوری نمیزنن ِ عشوه را که اینجوری نمیان ِ گوش کن به من . سرت رو بالا میگیری و سینه هایت را جلو میدهی و کمرت را با ریتم پاهایت هماهنگ میکنی و وقتی پای راست را جلومیگذاری باسنت را به سمت چپ میدهی و وقتی پاهای چپت را جلو میگذاری باسنت را به سمت راست و بالا تنه ات را کمی به سمت چپ میچرخانی . ببین باید هماهنگ بشی . 

ببین باید بدنت ریتم داشته باشد ِ بدنت باید با نسیم همخوانی داشته باشد . باید نور را حس کند و خیابان را پرواز کنی . زیبا راه رفتن نه به چشم های هیز این شهر بستگی دارد نه به شوهر داشتن و مجرد بودن و زن بودن و مرد بودن . 

زیبا راه رفتن مثل ریتم ساعت های بابا بزرگ است که وقتی از حرکت باز می افتد دلش میگیرد . راه رفتن رو از مادربزرگ پیر باید یادگرفت که لبانش هر روز با گلهای باغچه همخوانی دارد . نسیم بین موهایش مست میشود و قتی به خیابان میزند شهر زیبا تر میشود . زندگی ریتم میگیرد و جریان خون در قلب به جریان می افتند و رودخانه ای تغیان گر ارام میشود . 

راه میروی انگار گاوه اهن گرفته اند و خیابان را شخم میزنن و سنگ لاخت های این شهر پاهایم را نگران قرار نرسیده ای میکند . پیر زن راه میرفت و پشمک میخورد و لبخند میزد . خیلی وقت هست این شهر گاوه اهن هایش را به خیابان بسته است . 

ببین دختر قشنگ راه برو . برای خودت راه برو نه برای چشم ها  و گوش ها . زیبا باش و زیبا بمان تا بتونی این شهر مردانه را با طنازی هایت نرم و ارام کنی و دنیای زیبا بسازی . 

تو اگر مثل یک گرگدن خسته راه بروی که دیگر فاتحه این شهر را باید خواند . ساعتش را لای لای لای گل های رودخانه ای که از نفس کشیدن افتاده است دفن کرد . فقط زیبا راه برو همین .

اش نذری .

آش نذری 



ان وقت ها حیاط خانه ما که تابستان می امد ُ پر می شد از زن های همسایه  ِزن های همسایه دور تا دور سفره ای بزرگ که وسط حیاط پهن میشد مینشستند و با چادرهای گلدار به سر میخندیدند ُ قصه میگفتن و محله به نقد میگرفتن ِ 

از مریم گرفته تا سارا و شکیلا و رضا و امان و سفیر سویس ُ پسر مو بلوندی که پشت در چشم  به تلویزیون دوخته بود تا ملنا را تا اخر بگرید ِ میگفتن  و بلند بلند میخندیدن ِ بعدی سبد سبد سبزی خالی میشد داخل سفره و سبد سبد به تشت ها ریخته میشد و صدیقه و سارا شلنگ اب را درون سبزی ها فرو میبردند و اب که بالا می امد دستهایشان را میان سبزیها فرو میکردند و سبد سبد سبزی اب میکشیدن . 

اخر فیلم که میرسید در را باز میکردم و با صدای بلند یا الله میگفتم و چشمم رو به کاشی ها میدوختم و به گوشه حیاط میرفتم و در درستشویی را باز میکردم . وقتی مینشستم و برای ملنا اشک میریختم و به فکر این بودم که بروم و افرا را از انقلاب بگیرم و شب در تنهایی اش بگریم . 

از دستشویی که میزدم بیرون پایم را داخل اتاق نمیکردم که زن ها صدا میزدند بیا و کمک کن ِ سبد سبد سبزی را داخل ماشین سبزی خرد کن میرختم و تشت تشت سبزی های ریز شده را سمیه و سارا و سمانه میبردند . 

زن ها کلان سن دیگ را روی اجاق میگذاشتن و اتش میزدند و صفورا و حیمده شلنگ اب را داخل دیگ ها میکردند و نا نیمه اب میکردند و بعد سهم اب اضافه را به طرف من پاش میدادند . 

بهانه میگرفتم و فرار میکردم و خود را به اتاق میرساندم و چشم به تلویزیون میدوختم و دی وی دی جدید را داخل دستگاه میماندم . صدا را بلند میکردم و صدای موسیقی متن فیلم با صدای  صلوات زن های داخل حیاط بلند میشدند و خاله اقا گل بلند بلند برای من دعا میکرد و حمیده و زهرا و حبیبه  بلند بلند انشالله میگفتن و بلند بلند میخندیدند و دختران دیگه بلند بلند دست میزدند . 

چشم به تلویزیون میدوختم و تا اخر فیلم سر نمیچرخانم . صدا را بلند تر میکردو خاله در را نیمه باز میکردو میگفت که صدایش را کم کنم بده . زن ها  ناراحت میشوند . اصلا چرا خونه ای بیا برو بیرون . 

تلویزیون را خاموش میکردم و قدم در کوچه ها میزدم و به کوچه باغ میرسیدم . دخترها در ایستگاه پیاده میشدند و در دسته های چند نفره به طرف محل می امدند دبیرستان میرفتن و قدهایشان بلند و جوان بودند . 

می ایستادم و گاهی صدای سلامی در گوشم اشنا میشد . سلام میکردم و سرم را برنمیگردانم . به روبه رو نگاه میکردم و دختری را چشم به راه بودم . از همان سر خیابان که میپیچید به کوچه باغ لبخند میزد و گاهی میان درختان کوچه باغ پنهان میشد و بعد از میان درختان جلوترسرک میکشید و می امد . 

نزدیک که میشد کیفش را روی شانه اش جابه جا میکردو از میان کیف ساندیس رو درمی اورد و نی را میزد به داخلش و سمت من میکرد . نی رو میزدم  به لب و کنار جوی اب مینشستیم و اب میوه میخوردیم . 

از اتفاقات صبح تا ظهر دبیرستان میگفت و از دخترهایی که تمام حرفهایشان پسرهای جوان بودند و خیالات اسب سفید با مردی از هقت خان رستم گذشته . 

از فیلم ها ُ کتاب هاِ شعرها و داستان ها و رمان های جدید میگفتم وبلند میشدیم و کوچه باغ را تا محل قدم میزدیم . به محل که میرسیدیم از هم جدا میشدیم و من از کوچه فرعی میدویدم و سر کوچه به هم میرسیدیم و او تا انتهای کوچه بن بست میرفت و من در اولین در کوچه سرمان را میکشیدیم و لبخند میزدیم . 

زن ها کاسه ها را پر میکردند وبا  کشک و سیر و پیاز داغ را روی  اش داخل کاسه شکل میکشیدن . به دراتاق میرسیدم و کاسه اش جلوی صورتم میشد . کاسه را نگاه میکردم ُ اسمم را با کشک نقاشی کرده بود سرم را بالا می اروم صورتش میان چادر گلدار گل می انداخت و لبخند میزد و ذل میزد و من میماندم با دستانی لرزان زیرکاسه اش نذری زنان محل مان . 

قبول باشه 

براتون دعا کردم ِ راستش مادرم نمیذاشت بیام به هزار تا بهانه امدم میخواستم صبح بیام داخل اتاق ببینمت اما نمیشد خودتون میدونید . اگه شد جمعه بریم حرم و کمی صحبت کنیم . خیلی چیزها توی دلم هست که باید بگم میدونید باید بگم 

اش رو کنار تلویزیون میزاشتم و دکمه قرمز را فشار میدادم و چشم به تلویزیون میشدم . عصر تلویزیون را خاموش میکردم و اش نذری رو  توی طبقه دوم یخچال گذاشتم م  . 





زندگی صفر درجه 

کاوه ایریک 

موریانه خیابان

موریانه خیابان 



چادری اش گیر کرده است میان دندانهایش و خیابان ها ُ سر میخورد از پله های برقی به زیر چتر مرد ماشه کش ِ پاشنه اش را بالا میکشد و چادرش را مرتب میکند و به تخت میزند . تخت را روی هم چفت میکند و میان ضربه ها جوش میزند دل را ِ قل میخورد میان کاموای همسایه با زبان فرانسوی مرد شمال افریقایی . 

حالا تخت هست خیالبافی هایش که ایستگاه مترسکش را عوض کرده و میان چنین دامن دختر قد بلند برزیلی تانگو را به سبک بچه بازهای قندهار میده میده برقصد . استخوانهایش ریشتر های لبان دختران را اندازه میگیرد و این اخرین زلزله بدون ریش است که از ریشتر پایین تر است و از سوتین قرمز گلابی مرد اهل چک نقد و پول پیش صراف شاهزاده گذاشته . 

دسته دسته لبانش را توی خاک انداز خیس میکند و از چین دروازه های برلین عرق میریزد تا به خیابان میرزا رضای شیرازی برسد و فردوسی را دست بند بزند و مدال افتخار بگیرد . 

سوزن نخ کند و چین چادرش را از خیابان جمع کند . حواسش جمع شود و ضرب در سوتین های فروخته نشده روی کراچی های کنار خیابان شاهزاده بماند . 

عروس را نه دامادی بود نه سرمای خوردگی که هوشش را به بینی بلندش ببرد که ابش تمام جهان را چه کند . چند درصد بدن انسانیش را اب و چند درصد چین ها صورتش را خیابان دندان گرفته است . 

شب بود و او به خیارهای چینی صبح بخیر میگفت و بدرودش را به پاریس میداد وسگان هنوز پارس میکردند و عوعویش فیس بوک را گرفته بود . 

زندگی صفر درجه 

کاوه ایریک 

۳۰ تیر، ۱۳۹۲



بیا همین جا روی همین پل
سیگارمان را اتش بزنیم
عابران فکر کنند 
چه عاشقانه همدیگر را دوست داریم 
برایمان لبخند بزنند 
نوستالژی هایشان رنگ بگیرد 
من و تو 
فقط تنهایمان را دود میکنیم 
درست مثل یک دوست معمولی 

زندگی صفر درجه 
کاوه ایریک


من شعر میشوم
قافیه اش با تو
نه اصلا میخواهی سپید بسرا
وقتی تو باشی
جهان ریتمش را با تو
همخوان میشود .

زندگی صفر درجه
کاوه ایریک

۲۶ تیر، ۱۳۹۲



دوست داشتن تو 
بانو 
کار کثیفی است 
که باید 
تمیز انجام شود 

زندگی صفر درجه 
کاوه ایریک



چیده است پیاله ها را پس و پیش 
تلخ برای من 
شیرین برای درویش 
کجای قصه بودیم 
نقطه سر خط بودیم 
پشت کافه 
اتفاق بد بودیم 
هوای گرفته اتاق 
دست توی دست 
انتهای خط بودیم 
چشم روی کتاره ها 
دو عاشق روی پل 
سرخ مردد بودیم 

زندگی صفر درجه 
کاوه ایریک

۰۷ تیر، ۱۳۹۲

دو لبخند
دو دوست
یک بوسه
نگاه های مصم برای زندگی کردن
نگاه هایی که تمام پوتین های جهان را اب میکند
یخ های شمالی ترین نقطه جهان اب میشود
دریا ها این روزها ارامند
کشتی و لنج به دریا بینداز
یکی لبخند میدهد
ان یکی دستانش را حلقه میکند
گیسو گسیو خرمن گندم بغل میکند
دانه هایش چقدر خوشحال
مست
با ارام ترین نسیم های شب میرقصند
می اگر باشد یا نباشد
چه فرقی میکند
دو تا لبخند
دو تا دست
یک بوسه
نگاه مصمم برای زندگی کردن است
حالا تمام لشکر پیاده ات را عقب بران
ما میخواهیم زندگی کنیم

تقدیم به دکتر زمان رجبی و پریا ابراهیمی

کاوه ایریک


سکوت میکنم تا دختر کابل
عاشق معشوقه  امیدوار باشد
عاشق یک سکس گروهی
عاشق یک مرد بیمار باشد
زن سر بخورد روی تخت
سه تا زن پشت دیوار باشد
یکی کودکش را حمام ببرد
یکی پشت در فال گوش
یکی نگران شکم باردار باشد
مرد مالیخولیایی روشن فکر
فکرش جمع یک چادر گلدار باشد


زندگی صفر درجه
کاوه ایریک

۲۵ خرداد، ۱۳۹۲

 صبح
ایستگاه اتوبوس
نان سنگک و لبخند دختران کابل
کنار صندلی می ایستی
لبخند میزنی به گلهای روسری اش
از پشت صندلی ، کتاره های سبز
تو صورتی بازیت را از صبح اغاز کردی
از بستن سینه بندت
دامن کوتاه برزیلیت را
رانهایی که مرا به سلاخ خانه میبرد
قاتل قتل های ناموسی .
این صحرا نشسته اینجا میگه دوره خفقان بود نه ؟ 
من چه میدونم بود یا نبود فقط یادمه که نزدیک بود تیر بخورم جلوی در متروی ازادی ، شب هم پیاده رفتم تا ۱۲ خودم رو رسوندم به میرداماد ، ادم بعضی وقتها خریت میکنه 
خریت هم که شاخ و دم نداره 
حالا اینجا سیب فروش رو پیدا کنید .
این صحرا هم الکی نیشش بازه ، مملکت داریم ها ، برو وبلاگت خودت رو بخون بخند .
 یه ادمی هم مارو کاشته سر صف نون وایی میگه الان میام بعدا میام 
اصلا نیا من الان نوبتم شده یه نون میگیرم میدم به این زن گدا به جون عمت دعا کنه . 
به روح هم اعتقاد داشتی من خبر نداشتم 
تو روح این مملکت با این نون پختنشون . سه تا صلوات خفیف 


زندگی صفر درجه 
کاوه ایریک 
وقتی تمام تقصیر ها به گردن توست 
وقتی تمام حوادث جهان را 
تو رقم میزنی 
هیچ کسی 
به اندازه تو گناه کار نیست 
من حرامزاده شهری هستم 
که دخترانش 
هیچ گلی را خریدار نیستن 

زندگی صفر درجه 
کاوه ایریک 

۲۴ خرداد، ۱۳۹۲

فروشی هستی ؟

 نه اقا ، نه خانم ، این بهانه ها برای یک لحظه دیدن است ، وقتی دلت از دنیا پر است ، میخواهی داخل ماشین بشینی و با صدای بلند اواز بخوانی ، از خیابانها رد بشی ، به چشمهای این ملت نگاه کنی و دروغ بگی که چقدر خوشبخت هستی ، بعد انها حسودی کنند ، وقتی مردم حسود میشن خطرناک تر میشن ، دوست دارند بهت ضربه بزنن ، سعی کنن این سعی کردن هاشون به ادم لذت میده ، این لذت یه شوق ایجاد میکنه در ادم .
سعی میکنی که تمام انچه میتوانی برای این مردم انجام بدی ، برای این بشر تا برای خودت کاری کرده باشی ، اینجا تلاش مثل شعارهای دم انتخابات است که از دهان کاندیدها بیرون میاد .
اصلا حرف جای دیگه است و اینها بهانه برای حرف زدن ، چند روز است که از فیس بوک زده شدم ، نه بخاطر اینکه به حرفهایی که میزنم باور نداشته باشم ، نه فقط بخاطر اینکه کسی بخواهد که نباشی و این نبودن ها به اون احساس ارامش میده .
مقصر منم و این احساس لعنتی ، منم این ... نه من ادم بده هستم که حالا هر کسی دوست داره مشتی بزنه به دهنش .

۲۳ خرداد، ۱۳۹۲

اولین نمایش تاتر پانتومیم در کابل 
نمایش برداشت ازاد از نمایش نامه شازده کوچولو اثر  آنتوان دو سنت اگزوپری به نویسندگی محمد حسنی ( کاوه ایریک ) با بازی صغرا ستایش و کاوه ایریک به تهیه کنندگی کاپیلا مولتی مدیا امروز در کابل به روی صحنه رفت . 
این حرفها خیلی خبری شد اما خبری  است که با سکوت جامعه رسانه ای مواجه شده است و هیچ کسی نیست تا این خبر را نشر کنه و در باره اش بنویسه اما کاری رو که کردم با نهایت استقبال کودکانی مواجه شد که در کابل شهر هذیان های سیاسی زندگی میکنند . 

۲۲ خرداد، ۱۳۹۲

هی تخت بالا و پایین میرود
بزن
روغن به حنجره ات
تصویر نویز دارد
کمی بچرخ دیش ذهنت را
مدونا میخواهد برقصد
مدونای من
سینه بندت را
یادت نرود با خود ببری
قصه من طنابی برای اویزان شدنت نیست .

زندگی صفر درجه
کاوه ایریک 
کجای قصه نشسته ای 
که گرگ امد 
خیالم را برد 
نه بز زنگوله پا ماند 
نه کلاغی به رختواب رسید 
سر کوچه گیر کرده 
لاستیک چینی دلت 
امشب بند بینداز 
گرگی سوار تاکسی نارنجی 
صورتی میچیند قصه هایت را

زندگی صفر درجه 
کاوه ایریک




۲۱ خرداد، ۱۳۹۲

از امشب تصمیم گرفتم که دیگه کمتر برو در مکانهای عمومی و کمتر به فیس بوک سرک بکشم و کمتر به خیابانها برم و کمتر به خودم سر بزنم ، بزار لامصب تو تنهاییش باشه ، اصلا چه دلیلی بر عاشقی هست که بخواهم با کسی قسمت کنم خودم رو ؟
نه این عشق است که مرا از تمام این مکانها به گوشه خانه ام میکشد عقب ، مثل یک لشکر که باید عقب گرد کند تا از بین نرفته است ، اصلا تمام ادمها به جز تعداد معدودی که واقعا دوستشان دارم بگذار دوست معمولی باشن ، اصلا بزار معمولی تر این باشند که بخواهی برایشان دلسوزی کنی ، اصلا ادمهای معمولی این لیاقت رو ندارند ، اگر داشتن که معمولی نبودند . اصلا حرف اون خانم درست است که من تافته جدابافته از این جامعه هستم ، اصلا مگه بده که ادم تافته جدا بافته باشه از این جامعه ؟
من به کنج اتاق میروم و با این عشق میمانم تا زنده هستم ، تا این داغی باشه که دیگر عاشق نشوم ، از ان عشق قدیم که حالا تماس میگیره و احساس دلتنگی میکنه و یا از این عشق که حرفهای مفت یک نویسنده روانی مهمتر از حرفهای من بود ، نه ان ها عشق نبودند ، همین عشق است که تو را به کنج خانه عقب میراند تا بدانی که زخم شمشیر چقدر درد دارد
زخم چرکین خواهد شد و این چرک هر روز و هر شب سر باز خواهد کرد .
مرا به کوی مستان چی کار
من که می نخورده مستم از این ...........

خسته از خود 

هزاران بار تصمیم گرفتم این اخلاق گهی خودم رو بزارم کنار ، اخه مرد حسابی الان تو برای خودت کسی شدی ، نه اصلا این اخلاق را ندارم ، سالهایی رو که خودم التماس میکردم تا سر صحنه فیلم یا تاتری حرفه ای برم ، فقط برای یادگیری و تجربه رو خوب یادم هست ، حتی حاضر بودم برم براشون چای درست کنم و صحنه تمیز کنم تا یاد بگیرم و بعد بتونم کاری خوب انجام بدم ، 
الان هم این جوانان رو که میبینم فکر میکنم که چند سال پیش من هم مثل اینها بودم و حالا اینها نیاز به تجربه دارند و چند تجربه ای که خودم کردم رو با انها شریک میکنم ، 
چند ماه پیش دختر خانمی از هرات رو یک ادمی که چرب زبان بود به کابل اورده بود که میتونه براش کار پیدا کنه و در شرکتش فعالیت های هنری کند ، اونم در زمینه انیمیشن ، بعد ماه ها الافی فهمیده بود که نه این اقا نه کاری میکنه و نه کاری میتونه فقط برای ..... 
از طریق دوستان با این خانم اشنا شدم و بعد از شنیدن ماجرا تصمیم گرفتیم که کاری برایش انجام بدم ، یک فیلم نامه انیمیشن برایش نوشتم و بعد با عروسکهایی که ساخته بود یک انیمیشن فریمی برایش ساختیم و هزینه ای هم از جیب دادیم ، دختر خانم بعد اینکه کارش تمام شد و رفت . 
بعدها شنیدم که گفته من ادم بدی هستم و حرفهای دیگه تا یک هفته پیش جشنواره انیمیشن برقرار شد و با خبر شدم که این خانم همان کار رو به جشنواره داده است . 
خوشحال شدم که موقتی براش پیش امده که بتونه فعالیت بیشتر انجام بده ، در جشنواره یک انیمیشن دیگه هم که من فیلم نامه اش رو نوشته بودم جایزه مقام اول رو گرفت . در طول جشنواره حتی یکی از اینها تماس نگرفتن که دعوت کنند برای نمایش ، بعد همان ها کسانی رو دعوت کرده بودند که ربطی به فیلم و انیمیشن نداشتن . 
باز هم گفتم عیب نداره همین که موفق شدند برام کافی است ، دیروز یکی از انها زنگ زد که برام نمایش و نقد فیلم بگیر در محل فرهنگی که کار میکنم ، من موندم چی بگم به اینها با این همه پررویی ؟ 
سنگ هم سنگ پای قزوین .

باید از خیابانها ، کوچه ها ، حتی پشت پنجره کنار رفت و در گوشه ای به چند سال اندیشید ، به روزهایی که رفت ، به رنگهایی و انرژی هایی که برای بقا گذشته شد .
نه انگار این سرنوشت است که باید تن سپرد بهش و بافته ، جدا بافته شد این سرزمین شوم . از مردم شوم . از انسانهای شوم که سلاخی ات میکنند و مانند گوسفند تیکه تیکه ات را برای دیگشان میخواهند و هر بار که تیکه ای از تو را جدا میکنند برایت اوازی میخوانن که بفهمی احساس است .

زندگی صفر درجه
کاوه ایریک 

کابل یعنی
یک دوست معمولی


زندگی صفر درجه
کاوه ایریک

۱۵ خرداد، ۱۳۹۲

قبول 
من بدم 
مترسکی که دل گنجشکی را میلرزاند 
دکمه های پیراهنم 
اسباب بازی جوجه کلاغ زشت 
دارکوب ها سرم را سوراخ میکنند 
به کرمها اجاره میدهند 
حتی 
لاشخورها 
عاشقانه مرا لیس میزنن 
کلاغها انقدر برای هیچکاک نقش بازی کرده اند 
که بازی های من 
نقش دلقک سیرک است 
برای دلربایی دختر دهقان 
حالا لبخند بزن 
من زمستان را میسوزم 
تو 
گرم شوی 
نسکافه ات را بنوشی 
برای مردی که قصه مرا میگوید 
تانگو برقصی 
با دامنی 
از ساقه های گندم 

زندگی صفر درجه 
کاوه ایریک

۲۵ اردیبهشت، ۱۳۹۲

دل نوشته های یک کابوس 



 وسط اتاق می افتم ، از خستگی ، از تنهایی ، از افکاری که بهم هجوم می اورند ، با ترس و سرما بیدار میشوم و پتو رو دور خودم میپیچم .
اشک هایم بدون هیچ دلیلی سرازیر میشوند . دلتنگی تمام وجودم را میگیرد ، به زحمت خودم را دستشویی میرسانم و ابی به صورت میزنم و ساعت را که نگاه میکنم 12:30 نیمه شب است .
این روزها از همه چی گریزانم ، از کار کردن ، از صحبت کردن ، از نگاه کردن ، از خوردن ، از بو کشیدن و بو دادن .
بد اخلاق شده ام و می حراسند از من ، حتی خودم از خودم حراس دارم .
نمیدانم همه اینها از تنهایی است یا از سردرگمی ، مگه میشه این همه تضاد را تحمل کرد . من نه جهادشان کار دارم و نه به خورد و بوردشان . روزهای اول کابل دلم چیزی دیگری میخواست ، میخواستم فقط کار کنم و کار کنم و کار کنم و کار .....
میخواستم یه ادم دیگه باشم ، دردهایم و تجربه هایم را بگویم تا ظلمی را که به بر من روا داشته شده بر کس دیگرنرود .
اما اینجا کابل است و کشوری با مردمان عصر حجر در قرن بیست و یک .
حالا من یک تضاد در این اجتماع شده ام . دلم را به یک زندگی ساده خوش کرده بودم که باز همان ظلم ها دهن باز کردن و مرا بلعیدن . این بار اما وحشیانه تر از گذشته .
زمانی به خاطر ساده گی ام نخواستن و حالا به خاطر خاص بودنم . به خاطر زبانم ، به خاطر تفکرات و عقایدم مرا ترد میکند .
صدای شلیک مداوم به گوش می اید همین حالا از خیابان . ترس همین جا در خیابانهای ما زندگی میکند .
صدا بلند مرا میترساند ان هم وسط نوشتن از دردهایت . اره من فرزند این روزها نیستم .
من اشتباهی هستم که تاریخ مرتکب شد .
حالا مینویسم که چقدر نبودت مرا عصبانی میکند و بد اخلاق ، حرف که باید زد و سکوت کرد .


۲۴ اردیبهشت، ۱۳۹۲

می فشارم میام دستانم 
گردوی ناخورده صبحانه اش را 
چنگ 
چنگ 
چنگ 
زلفانش 
تاب میخورد 
مانده ام 
میان خط سینه اش 
نفس 
نفس
نفس
میزنم به گوشواره اش
بوی فاضلاب کره اسب باکره
هی میشود میان دشت
شیهه ای از بلوغ میکشد
فاصله
فاصله
فاصله
دنده به دنده
یک راست میروم به اسطبل
طبل
طبل
طبل
بوی ادکلنت از دور خوش است
پس می افتم
جهان میجهد
ارام میگیرد کره سرکش
چشمهایمان را میبندیم
سیگار
سیگار
سیگار
سیگنال نمیدهد
ارتباط قطع میشود
سرخورده به اب بزن
خورده
خورده
خورده
خورده به سنگ
سنگ پایت را بکش رفیق .
لیفش با من

زندگی صفر درجه 

۲۱ اردیبهشت، ۱۳۹۲

گفتگوی دو نفره .



روبه روی من نشسته ای و قاشق رو توی استکان چای تکان میدی .
من : میدونی که از زمان بدم میاد 
تو : منم از ادمهای بی آزار بدم میاد 
من : میخوای وقت زودتر تمام بشه یا ....
تو : این صدا تو رو یاد چی میندازه ؟
من : وقتی گندم زار رو درو میکنند بعد جای مترسک یا کنج انباره یا بازش میکنن و هر قسمتش رو برای یه کاری استفاده میکنند . داره زمستون میشه .
تو : راستی هنوز تعهد داری به حرفهات
من : سوپ جو و رها کردن زمین به حال خودش برای اینکه دم کنه . برای سال بعد اماده بشه بعد یه سری چوب و لباسهای اضافی و یه مترسک جدید
تو : حرف که میزدی خوشم میومد ازت
من : حالا هم حرف میزنم
تو : حالا فقط چرت و پرت بلدی
من : من چرت و پرتام رو گفتم
تو : داشتم برای تو زندگی میکردم
من : برای من تو تخت یکی دیگه ، میتونی با من زندگی کنی ؟
تو : من دیگه برای زندگی کردن پیر شدم
من : منم برای حرف زدن
تو : تو یه ترسو هستی
من : تو همه چیتو از دست ندادی ، شبها یادم میره قبل از خواب مسواک بزنم ، توی تخت وقتی دراز میکشم هیچ فرقی نمیکنه که دهنم بوی بد بده یا بوی خوب
تو : ادمهایی که دهنشون بوی ادکن میدن همیشه برای تخت خواب زندگی میکنن
من : دیرت نمیشه ؟
تو : میترسی ؟
من : ترس
تو : خیلی وقته چیزی از شبهای پل سرخ نمیگی
من : دست پختم خوب شده ، کالباس های وارداتی ادم رو به وجد میاره
تو : داری چرند میگی
من : خیلی وقته نرفتم خرید
تو : تو همیشه توی انتخاب لباس مشکل داشتی
من : به خاطر همین روشن فکر شدم
تو : میدونی تو یه نعمت داری که همه دارند برای تو زندگی میکنن
من : اما هیچ کسی با من زندگی نمیکنه
تو : دیشب بحث مون بالا گرفت ، نمیدونم وسط دعوا یهو شروع کرد به تو فحش دادن ، من .. منم نمیدونم چی شد که .... موقع باندپیچی دستش تو چشام نگاه کرد و گفت که چقدر به تو حسودی میکنه
من : من باید برم هوا که تاریک بشه کوچه ها پر میشن از سگ های گرسنه ، میترسم گازم بگیرند ، اخه تازه گی ها بوی کالباس میدم
تو : بزار من حساب میکنم
من : نمیری ؟
تو : چایی تو نخوردی من هوس کردم چای سرد بخورم
من : راستی دارم جامو عوض میکنم
تو : تو هنوز اونقدر آدم نشدی که جاتو عوض کنی ، فقط باید سعی کنی دست پختت خوب بشه ، به سگها عادت کن
من : باید چاق بشم اخه میگن سگها چربی دوست ندارند
تو : میخوام به خاطر تو زندگی کنم ، پس نا امیدم نکن
سرم رو پایین انداختم و از در کافه که بیرون امدم ، سیگارم رو روشن کردم و زدم به خیابان
بوی تعفن میده خیابان و کوچه ها یا من شامم رو به دست اوردم ، نمیدونم شاید دیگه هیچ وقت بارون نیاد ....

زندگی صفر درجه
کاوه ایریک

۲۰ اردیبهشت، ۱۳۹۲


 حالا چه مارکی رو دوست داری ؟


روی نیمکت محوطه مترو نشسته بودم و اخرین پک سیگار رو که کشیدم ، دو تا ادامس نعنا انداختم بالا . جمعیت از در بیرون می امدند و به سمت ایستگاه های تاکسی و اتوبوس میرفتن ، هنوز داشتم فیلتر رو زیر پام له میکردم که پاهایی نزدیک شد و روبه رویم استاد .
: خیلی وقته منتظری ؟
: نه خیلی ، دوست دارم ، داشتم بو میکشیدم که از کدام طرف میایی .
: بو ؟ اینجا یه در بیشتر که نداره ، خب معلومه از روبه روی میام ، میخواستی پر بزنم و از پشت سرت ظاهر بشم ؟
: تو خودت میدونی من همیشه پشت سرم چشم دارم . 
: خب قراره چی ببریم با خودمون ؟
:یه چیزی که بهمون حال بده ، من میخوام سیگار بیارم ، میگن اون بالا سیگار حال میده ، دیروز مهتاب زنگ زد و گفت من میخوام سیگار بکشم اون بالا ، اما هیچ وقت جرات نکردم برم مغازه و بگم سیگار میخوام .
: پس به مهتاب قول دادی سیگار بیاری ؟ خب منم مثل همیشه اون چیزی رو که دوست داری میارم 
: یعنی تو میدونی من سیگار دوست دارم . 
: دیونه تو هیچ وقت سیگار دوست نداشتی 
: نه دیشب فکر کردم که سیگار میتونه خوب باشه . یه دونه خریدم 
: به به چشمم روشن 
: نه میدونی 
: خب پس من هم سیگار میارم 
: حالا چه مارکی دوست داری 
: مارک 
: اره دیگه هر سیگاری یه اسمی داره 
: اسم ؟
: اسم دیگه مثلا ببین همین ته سیگارها همشون اسم دارند ، میدونی من ... 
: خب میدونی من امدم که بگم ، کابل رو دیدی ؟ میگن دریا داره 
: کابل هیچ وقت دریا نداشته ،
: میدونی دختر بندر، هنوز بندر دیدی ؟ خب ما به چیزهایی کوچیک دلخوشیم 
: ولی زود برگرد میخوام این بار باهات تا قله بیام و توی اون غار که تعریف میکنی برات اواز بخونم 
: این دفعه اخر هست که میام 
: تو یه دفعه تجربه کردی ، رفتی و امدی تغییر کردی ، من طاقت تغییر ندارم . 
: نه فکر نکنم که دیگه بتونم تغییر کنم ، میدونی من انرژی ندارم برای این کارها 
: تو یه دیونه هستی که هیچ وقت نمیشه کنترلت کرد ، مجبورم بیام کابل و از ... 
: کابل جای ادم نیست ، این رو روی یه کتاب خوندم 
: پس به این زودی برنمیگردی . 
چهار سال گذشت ، مهتاب دیشب برام زنگ زد که حالا دکتر براش از مغازه روبه روی خونشون سیگار میخره و دختر بندر هم برای اولین بار رفته بندر رو دیده و فکر میکنه مال اونجاست . 
میگه خیلی تغییر کرده ، میگه تو هم تغییر کردی ، دیگه اون دیونه کوه و صبحانه کله پاچه نیستی . 
میگم انرژی برای تغییر ندارم ، من یه بار تغییر کردم و برای دومین بار غیر ممکن هست ، درست مثل تغییر ژنتیک هست که هیچ وقت ممکن نیست . 
میگه تو هیچ وقت ژنتیک نرمال نداشتی ، دیروز عکست رو دیدم که یه دایره دستت بود ، شب گریم گرفت از اینکه غمیگن هستی و برات یه شمع روشن کردم و صبح کوه بودم ، دو تا سیگار کشیدم ، دکتر خیلی وقت هست صبح ها دیر بلند میشه . 

دارم فکر میکنم که یه ماه کی تموم میشه ؟ حالا من از سیگار بدم میاد ، از دموکراسی ، از حقوق بشر ، از تندروهای مذهبی ، از کمونیست های مرده ، از کنسرت موسیقی ، از نقد کتاب ، از شعر ، از خودم 
دیروز این رو فهمیدم ، خیابان را تا اخر رفتم و هیچ حرفی نزدم ، فقط یه سیگار روشن کردم 
پل سرخ و بعد خونه امدم و باز سیگار کشیدم ، حتی شب حال تایپ کردن نداشتم . 

زمستان بعدی میخوام تمام کتابهام رو بسوزونم و گرم بشم ، قراره برگهای زرد رو جمع کنم و لای کاغذ بپیچم و دود کنم . میخوام سیگار رو ترک کنم ، میگن برگ کشیدن بهتر از توتون کشیدن هست . اونم توی زمستون کابل که سرما مغز استخونت رو میترکونه . 
حالا کابل دریا داره ، همونطوری که بندر صاحب دختر شده . 


زندگی صفر درجه 

۱۰ فروردین، ۱۳۹۲

وفا 
معشوقه ای بود 
پاسپورت به دست 
ویزاش که مهر شد 
چمدانش را بست 
تو جزو لیست 
ضروریت های سفرش نبودی
هر مسافری
با لبخندی مهربان میشود


زندگی صفر درجه 

کاوه ایریک