۰۸ خرداد، ۱۳۹۴

آسیاب به نوبت


آسیاب به نوبت
روی رایزینه نشست و دستش را به سمت پاهاش برد ِ بند های کفش هایش را انقدر محکم فشار داد که سوزش رو روی پایش احساس کرد ِ مرمی ها را دانه دانه شمارش کرد و روی شانه اش انداخت و یک قطار مرمی دیگر هم به کمر بست و به سمت در برگشت ِ زن کنار جنازه ای در وسط خانه نشسته بود و سرش در قران بود و زیر لب قرآن می خواند ِ سایه مرد که رویش افتاد سرش را بالا اورد ِ به چشم هایش نگاه کرد و سرش را به طرف قران برد و شروع کرد به خواندن ِ دانه دانه اشک هایش روی کلمات که روی کاغذ سفید نوشته شده بود ریخت . 
از رایزینه ها پایین رفت و یک راست به سمت کوه که روبه رویش بود حرکت کرد ِ از جلوی خانه ها که می گذشت و زنان از دروازه های نیمه باز با چشم هایی گریان به او نگاه می کردند و در را محکم می بستن و به سمت طاقچه خانه می رفتن و قران را بر میداشتن و کنار دیوار کاهگلی می نشتن و شروع به خواندن می کردند . گویی که همه امده اند مراسم ختم و یا برای ختم مردی که از جلوی خانه شان می گذرد قرانی بخوانند و فاتحه ای بگویند و چایشان را بخورند و به دنبال کار وبارشان بروند و بگویند خدا رحمت کند ِ مردی خوبی بود ِ حیف شد … جوان بود. 
مرد از اخرین خانه ها که گذشت ایستاد ِ درست در همین جا بود که پدربزرگش پدرش را به دوش کشیده بود و به سمت قبرستانی برده بود غ پدرش تعریف کرده بود و که پسران پدران را چگونه به شانه کشیده و به سمت قبرستان برده و به خاک سپرده بودند و افسوس خورده بودند که هر روز باید پسران جنازه پدرانشان را بر دوش بگیرند . 
پدران در جنگ کشته می شدند ِ هر ساله رسم بر این بود که پدری در قریه در جنگ بهار که بین انها و کوچ نشینان در می گرفت کشته می شدند و بعد مردان قریه به شهر می رفتن و عارض می شدند که به دولت که زمین هایشان چور ِ محصولشان سوزانده ِ خانه شان خراب ِ مردشان کشته شده است و عریضه را می سپردند به دولت که عریضه روی عریضه انباشته شود . مادر بزرگ یادش می اید که یک ص عریضه را خود نوشته و به دست مردان سپرده است ِ مادر بزرگ صد و بیست سال عمر کرده بود و تنها زن سواد دار بود که به خط شهر می توانست عریضه بنویسد و عریضه روی عریضه انباشته کند .
تفنگ را در دست فشرد و به سمت کوه رفت ِ زیر لب زمزمه می کرد ِ چشم در مقابل چشم ِ خون در مقابل خون .
کارد به استخوانش رسیده بود ِ سالها به چشم دیده بود که چطور پسران جنازه پدران به به دوش می کشند و به قبرستان می برند . جنازه پدر را به دوش گرفته بود به سمت خانه حرکت کرده بود ِ همه به دنبالش رفته بودند و پایین رایزینه ها ایستاده بودند تا او جنازه را داخل مهمان خانه بگذارد و تفنگش را به دست بگیرد و روی رایزینه ایستاد شود و به چشم های همه نگاه کند و بگوید تا زنده جانشان را گور نکنم جنازه پدرم در خانه می ماند . بس است جنازه به قبرستان بردن ِ به اندازه قبرستان دو چند قبرستان باید بسازند ِ نه زنده جانی نمیمانم که قبر بکند 
از رایزینه ها پایین رفت و یک راست به سمت کوه که روبه رویش بود حرکت کرد ِ از جلوی خانه ها که می گذشت و زنان از دروازه های نیمه باز با چشم هایی گریان به او نگاه می کردند و در را محکم می بستن و به سمت طاقچه خانه می رفتن و قران را بر میداشتن و کنار دیوار کاهگلی می نشتن و شروع به خواندن می کردند . گویی که همه امده اند مراسم ختم و یا برای ختم مردی که از جلوی خانه شان می گذرد قرانی بخوانند و فاتحه ای بگویند و چایشان را بخورند و به دنبال کار وبارشان بروند و بگویند خدا رحمت کند ِ مردی خوبی بود ِ حیف شد … جوان بود. مرد از اخرین خانه ها که گذشت ایستاد ِ درست در همین جا بود که پدربزرگش پدرش را به دوش کشیده بود و به سمت قبرستانی برده بود غ پدرش تعریف کرده بود و که پسران پدران را چگونه به شانه کشیده و به سمت قبرستان برده و به خاک سپرده بودند و افسوس خورده بودند که هر روز باید پسران جنازه پدرانشان را بر دوش بگیرند . پدران در جنگ کشته می شدند ِ هر ساله رسم بر این بود که پدری در قریه در جنگ بهار که بین انها و کوچ نشینان در می گرفت کشته می شدند و بعد مردان قریه به شهر می رفتن و عارض می شدند که به دولت که زمین هایشان چور ِ محصولشان سوزانده ِ خانه شان خراب ِ مردشان کشته شده است و عریضه را می سپردند به دولت که عریضه روی عریضه انباشته شود . مادر بزرگ یادش می اید که یک ص عریضه را خود نوشته و به دست مردان سپرده است ِ مادر بزرگ صد و بیست سال عمر کرده بود و تنها زن سواد دار بود که به خط شهر می توانست عریضه بنویسد و عریضه روی عریضه انباشته کند . تفنگ را در دست فشرد و به سمت کوه رفت ِ زیر لب زمزمه می کرد ِ چشم در مقابل چشم ِ خون در مقابل خون . کارد به استخوانش رسیده بود ِ سالها به چشم دیده بود که چطور پسران جنازه پدران به به دوش می کشند و به قبرستان می برند . جنازه پدر را به دوش گرفته بود به سمت خانه حرکت کرده بود ِ همه به دنبالش رفته بودند و پایین رایزینه ها ایستاده بودند تا او جنازه را داخل مهمان خانه بگذارد و تفنگش را به دست بگیرد و روی رایزینه ایستاد شود و به چشم های همه نگاه کند و بگوید تا زنده جانشان را گور نکنم جنازه پدرم در خانه می ماند . بس است جنازه به قبرستان بردن ِ به اندازه قبرستان دو چند قبرستان باید بسازند ِ نه زنده جانی نمیمانم که قبر بکند از رایزینه ها پایین رفت و یک راست به سمت کوه که روبه رویش بود حرکت کرد ِ از جلوی خانه ها که می گذشت و زنان از دروازه های نیمه باز با چشم هایی گریان به او نگاه می کردند و در را محکم می بستن و به سمت طاقچه خانه می رفتن و قران را بر میداشتن و کنار دیوار کاهگلی می نشتن و شروع به خواندن می کردند . گویی که همه امده اند مراسم ختم و یا برای ختم مردی که از جلوی خانه شان می گذرد قرانی بخوانند و فاتحه ای بگویند و چایشان را بخورند و به دنبال کار وبارشان بروند و بگویند خدا رحمت کند ِ مردی خوبی بود ِ حیف شد … جوان بود. مرد از اخرین خانه ها که گذشت ایستاد ِ درست در همین جا بود که پدربزرگش پدرش را به دوش کشیده بود و به سمت قبرستانی برده بود غ پدرش تعریف کرده بود و که پسران پدران را چگونه به شانه کشیده و به سمت قبرستان برده و به خاک سپرده بودند و افسوس خورده بودند که هر روز باید پسران جنازه پدرانشان را بر دوش بگیرند . پدران در جنگ کشته می شدند ِ هر ساله رسم بر این بود که پدری در قریه در جنگ بهار که بین انها و کوچ نشینان در می گرفت کشته می شدند و بعد مردان قریه به شهر می رفتن و عارض می شدند که به دولت که زمین هایشان چور ِ محصولشان سوزانده ِ خانه شان خراب ِ مردشان کشته شده است و عریضه را می سپردند به دولت که عریضه روی عریضه انباشته شود . مادر بزرگ یادش می اید که یک ص عریضه را خود نوشته و به دست مردان سپرده است ِ مادر بزرگ صد و بیست سال عمر کرده بود و تنها زن سواد دار بود که به خط شهر می توانست عریضه بنویسد و عریضه روی عریضه انباشته کند . تفنگ را در دست فشرد و به سمت کوه رفت ِ زیر لب زمزمه می کرد ِ چشم در مقابل چشم ِ خون در مقابل خون . کارد به استخوانش رسیده بود ِ سالها به چشم دیده بود که چطور پسران جنازه پدران به به دوش می کشند و به قبرستان می برند . جنازه پدر را به دوش گرفته بود به سمت خانه حرکت کرده بود ِ همه به دنبالش رفته بودند و پایین رایزینه ها ایستاده بودند تا او جنازه را داخل مهمان خانه بگذارد و تفنگش را به دست بگیرد و روی رایزینه ایستاد شود و به چشم های همه نگاه کند و بگوید تا زنده جانشان را گور نکنم جنازه پدرم در خانه می ماند . بس است جنازه به قبرستان بردن ِ به اندازه قبرستان دو چند قبرستان باید بسازند ِ نه زنده جانی نمیمانم که قبر بکند از رایزینه ها پایین رفت و یک راست به سمت کوه که روبه رویش بود حرکت کرد ِ از جلوی خانه ها که می گذشت و زنان از دروازه های نیمه باز با چشم هایی گریان به او نگاه می کردند و در را محکم می بستن و به سمت طاقچه خانه می رفتن و قران را بر میداشتن و کنار دیوار کاهگلی می نشتن و شروع به خواندن می کردند . گویی که همه امده اند مراسم ختم و یا برای ختم مردی که از جلوی خانه شان می گذرد قرانی بخوانند و فاتحه ای بگویند و چایشان را بخورند و به دنبال کار وبارشان بروند و بگویند خدا رحمت کند ِ مردی خوبی بود ِ حیف شد … جوان بود. مرد از اخرین خانه ها که گذشت ایستاد ِ درست در همین جا بود که پدربزرگش پدرش را به دوش کشیده بود و به سمت قبرستانی برده بود غ پدرش تعریف کرده بود و که پسران پدران را چگونه به شانه کشیده و به سمت قبرستان برده و به خاک سپرده بودند و افسوس خورده بودند که هر روز باید پسران جنازه پدرانشان را بر دوش بگیرند . پدران در جنگ کشته می شدند ِ هر ساله رسم بر این بود که پدری در قریه در جنگ بهار که بین انها و کوچ نشینان در می گرفت کشته می شدند و بعد مردان قریه به شهر می رفتن و عارض می شدند که به دولت که زمین هایشان چور ِ محصولشان سوزانده ِ خانه شان خراب ِ مردشان کشته شده است و عریضه را می سپردند به دولت که عریضه روی عریضه انباشته شود . مادر بزرگ یادش می اید که یک ص عریضه را خود نوشته و به دست مردان سپرده است ِ مادر بزرگ صد و بیست سال عمر کرده بود و تنها زن سواد دار بود که به خط شهر می توانست عریضه بنویسد و عریضه روی عریضه انباشته کند . تفنگ را در دست فشرد و به سمت کوه رفت ِ زیر لب زمزمه می کرد ِ چشم در مقابل چشم ِ خون در مقابل خون . کارد به استخوانش رسیده بود ِ سالها به چشم دیده بود که چطور پسران جنازه پدران به به دوش می کشند و به قبرستان می برند . جنازه پدر را به دوش گرفته بود به سمت خانه حرکت کرده بود ِ همه به دنبالش رفته بودند و پایین رایزینه ها ایستاده بودند تا او جنازه را داخل مهمان خانه بگذارد و تفنگش را به دست بگیرد و روی رایزینه ایستاد شود و به چشم های همه نگاه کند و بگوید تا زنده جانشان را گور نکنم جنازه پدرم در خانه می ماند . بس است جنازه به قبرستان بردن ِ به اندازه قبرستان دو چند قبرستان باید بسازند ِ نه زنده جانی نمیمانم که قبر بکند از رایزینه ها پایین رفت و یک راست به سمت کوه که روبه رویش بود حرکت کرد ِ از جلوی خانه ها که می گذشت و زنان از دروازه های نیمه باز با چشم هایی گریان به او نگاه می کردند و در را محکم می بستن و به سمت طاقچه خانه می رفتن و قران را بر میداشتن و کنار دیوار کاهگلی می نشتن و شروع به خواندن می کردند . گویی که همه امده اند مراسم ختم و یا برای ختم مردی که از جلوی خانه شان می گذرد قرانی بخوانند و فاتحه ای بگویند و چایشان را بخورند و به دنبال کار وبارشان بروند و بگویند خدا رحمت کند ِ مردی خوبی بود ِ حیف شد … جوان بود. مرد از اخرین خانه ها که گذشت ایستاد ِ درست در همین جا بود که پدربزرگش پدرش را به دوش کشیده بود و به سمت قبرستانی برده بود غ پدرش تعریف کرده بود و که پسران پدران را چگونه به شانه کشیده و به سمت قبرستان برده و به خاک سپرده بودند و افسوس خورده بودند که هر روز باید پسران جنازه پدرانشان را بر دوش بگیرند . پدران در جنگ کشته می شدند ِ هر ساله رسم بر این بود که پدری در قریه در جنگ بهار که بین انها و کوچ نشینان در می گرفت کشته می شدند و بعد مردان قریه به شهر می رفتن و عارض می شدند که به دولت که زمین هایشان چور ِ محصولشان سوزانده ِ خانه شان خراب ِ مردشان کشته شده است و عریضه را می سپردند به دولت که عریضه روی عریضه انباشته شود . مادر بزرگ یادش می اید که یک ص عریضه را خود نوشته و به دست مردان سپرده است ِ مادر بزرگ صد و بیست سال عمر کرده بود و تنها زن سواد دار بود که به خط شهر می توانست عریضه بنویسد و عریضه روی عریضه انباشته کند . تفنگ را در دست فشرد و به سمت کوه رفت ِ زیر لب زمزمه می کرد ِ چشم در مقابل چشم ِ خون در مقابل خون . کارد به استخوانش رسیده بود ِ سالها به چشم دیده بود که چطور پسران جنازه پدران به به دوش می کشند و به قبرستان می برند . جنازه پدر را به دوش گرفته بود به سمت خانه حرکت کرده بود ِ همه به دنبالش رفته بودند و پایین رایزینه ها ایستاده بودند تا او جنازه را داخل مهمان خانه بگذارد و تفنگش را به دست بگیرد و روی رایزینه ایستاد شود و به چشم های همه نگاه کند و بگوید تا زنده جانشان را گور نکنم جنازه پدرم در خانه می ماند . بس است جنازه به قبرستان بردن ِ به اندازه قبرستان دو چند قبرستان باید بسازند ِ نه زنده جانی نمیمانم که قبر بکند 
از رایزینه ها پایین رفت و یک راست به سمت کوه که روبه رویش بود حرکت کرد ِ از جلوی خانه ها که می گذشت و زنان از دروازه های نیمه باز با چشم هایی گریان به او نگاه می کردند و در را محکم می بستن و به سمت طاقچه خانه می رفتن و قران را بر میداشتن و کنار دیوار کاهگلی می نشتن و شروع به خواندن می کردند . گویی که همه امده اند مراسم ختم و یا برای ختم مردی که از جلوی خانه شان می گذرد قرانی بخوانند و فاتحه ای بگویند و چایشان را بخورند و به دنبال کار وبارشان بروند و بگویند خدا رحمت کند ِ مردی خوبی بود ِ حیف شد … جوان بود. مرد از اخرین خانه ها که گذشت ایستاد ِ درست در همین جا بود که پدربزرگش پدرش را به دوش کشیده بود و به سمت قبرستانی برده بود غ پدرش تعریف کرده بود و که پسران پدران را چگونه به شانه کشیده و به سمت قبرستان برده و به خاک سپرده بودند و افسوس خورده بودند که هر روز باید پسران جنازه پدرانشان را بر دوش بگیرند . پدران در جنگ کشته می شدند ِ هر ساله رسم بر این بود که پدری در قریه در جنگ بهار که بین انها و کوچ نشینان در می گرفت کشته می شدند و بعد مردان قریه به شهر می رفتن و عارض می شدند که به دولت که زمین هایشان چور ِ محصولشان سوزانده ِ خانه شان خراب ِ مردشان کشته شده است و عریضه را می سپردند به دولت که عریضه روی عریضه انباشته شود . مادر بزرگ یادش می اید که یک ص عریضه را خود نوشته و به دست مردان سپرده است ِ مادر بزرگ صد و بیست سال عمر کرده بود و تنها زن سواد دار بود که به خط شهر می توانست عریضه بنویسد و عریضه روی عریضه انباشته کند . تفنگ را در دست فشرد و به سمت کوه رفت ِ زیر لب زمزمه می کرد ِ چشم در مقابل چشم ِ خون در مقابل خون . کارد به استخوانش رسیده بود ِ سالها به چشم دیده بود که چطور پسران جنازه پدران به به دوش می کشند و به قبرستان می برند . جنازه پدر را به دوش گرفته بود به سمت خانه حرکت کرده بود ِ همه به دنبالش رفته بودند و پایین رایزینه ها ایستاده بودند تا او جنازه را داخل مهمان خانه بگذارد و تفنگش را به دست بگیرد و روی رایزینه ایستاد شود و به چشم های همه نگاه کند و بگوید تا زنده جانشان را گور نکنم جنازه پدرم در خانه می ماند . بس است جنازه به قبرستان بردن ِ به اندازه قبرستان دو چند قبرستان باید بسازند ِ نه زنده جانی نمیمانم که قبر بکند از رایزینه ها پایین رفت و یک راست به سمت کوه که روبه رویش بود حرکت کرد ِ از جلوی خانه ها که می گذشت و زنان از دروازه های نیمه باز با چشم هایی گریان به او نگاه می کردند و در را محکم می بستن و به سمت طاقچه خانه می رفتن و قران را بر میداشتن و کنار دیوار کاهگلی می نشتن و شروع به خواندن می کردند . گویی که همه امده اند مراسم ختم و یا برای ختم مردی که از جلوی خانه شان می گذرد قرانی بخوانند و فاتحه ای بگویند و چایشان را بخورند و به دنبال کار وبارشان بروند و بگویند خدا رحمت کند ِ مردی خوبی بود ِ حیف شد … جوان بود. 
پدران در جنگ کشته می شدند ِ هر ساله رسم بر این بود که پدری در قریه در جنگ بهار که بین انها و کوچ نشینان در می گرفت کشته می شدند و بعد مردان قریه به شهر می رفتن و عارض می شدند که به دولت که زمین هایشان چور ِ محصولشان سوزانده ِ خانه شان خراب ِ مردشان کشته شده است و عریضه را می سپردند به دولت که عریضه روی عریضه انباشته شود . مادر بزرگ یادش می اید که یک ص عریضه را خود نوشته و به دست مردان سپرده است ِ مادر بزرگ صد و بیست سال عمر کرده بود و تنها زن سواد دار بود که به خط شهر می توانست عریضه بنویسد و عریضه روی عریضه انباشته کند . 
تفنگ را در دست فشرد و به سمت کوه رفت ِ زیر لب زمزمه می کرد ِ چشم در مقابل چشم ِ خون در مقابل خون . 
کارد به استخوانش رسیده بود ِ سالها به چشم دیده بود که چطور پسران جنازه پدران به به دوش می کشند و به قبرستان می برند . جنازه پدر را به دوش گرفته بود به سمت خانه حرکت کرده بود ِ همه به دنبالش رفته بودند و پایین رایزینه ها ایستاده بودند تا او جنازه را داخل مهمان خانه بگذارد و تفنگش را به دست بگیرد و روی رایزینه ایستاد شود و به چشم های همه نگاه کند و بگوید تا زنده جانشان را گور نکنم جنازه پدرم در خانه می ماند . بس است جنازه به قبرستان بردن ِ به اندازه قبرستان دو چند قبرستان باید بسازند ِ نه زنده جانی نمیمانم که قبر بکند 
حالا نوبت انهاست که پدرانشان را به قبرستان ببرند و یاد بگیرند روزی اگر کارد به استخوان دهقان رسید کاخ شان را نابود می کنیم . آسیاب به نوبت می چرخد حالا اسیاب مرگ انها خواهد چرخید …

مرد از اخرین خانه ها که گذشت ایستاد ِ درست در همین جا بود که پدربزرگش پدرش را به دوش کشیده بود و به سمت قبرستانی برده بود غ پدرش تعریف کرده بود و که پسران پدران را چگونه به شانه کشیده و به سمت قبرستان برده و به خاک سپرده بودند و افسوس خورده بودند که هر روز باید پسران جنازه پدرانشان را بر دوش بگیرند .