۱۰ دی، ۱۳۹۱

تقدیم به بانوی قصه گوی شهر نقره .

بهار بود ،با بهار نشده بود ، نمیدانم . فقط یادم هست که درختان خانه کم کم شکوفه کرده بودند و مادر ما را که گوشه حیاط دل به  افتاب داده بودیم صدا میکرد و شانه و قدمان را اندازه میگرفت و با قیچی دست به پارچه ای با گلهای قرمز و نارنجی میبرد و کج و راست و نیم دایره قیچی میکرد و بعد نوبت یکی دیگه از ما بود .
کج و راست و نیم دایره میان گندم زار میچرخیدیم و زمزمه میکردیم ، فقط زمزمه ،سعی میکردیم یادمان بیاید زمزمه های مادر را اما یادمان نمی امد ، زمزمه میکردیم و به ادمک وسط گندمزار ، کلاغ ها بالای سرمان پرواز میکردند و ما بهشان زبان درازی میکردیم .
ماه گل دست به کمر روبه رویم ایستاده بود و بهم زل زده بود نگاهش کردم و زبانم دراز مانده بود طرفش . جلوتر که امد دست به موهایم کشید و نیشگون از گونه هایم گرفت و در میان گندم زار دوید و من پشت او و کلاغها قار قار میکرند .
مردان و زنان عرق از پیشانیشان سرریز میکرد و روی گونه هایشان سر میخورد و روی زمین چکه چکه میکرد . به همدیگر که نگاه میکردند لبخند میزدند و دسته دسته بهشان اضافه میشد و خرمن خرمن گندم درو میکردند .
خوشه گندم را لای دستهایم چرخاندم و گندم از لای ساق گندم جدا شد و کف دستم ماند ،ارام خم شدم و بین راه مورچه ای گذاشتم و مورچه ارام ارام امد و گندم را به دهن گرفت و لای درز مین پایین رفت .
سایه ای روی زمین کشیده شد و به درز زمین رسید ، سرم را که بالا کردم اسمان پر از پرنده هایی شده بود صدایشان بلند بود ، زبانم را از دهانم بیرون کردم خواستم زبان درازی کنم که زبانم تلخ شد ، بعد سیاهی از اسمان جلوی پایم افتاد ،کلاغ بود ،یکی از همان هایی که سمتشان زبان درازی میکردم ،داشت روز زمین غلط میزد و خون از بدنش میریخت ، دستمال گل سیب را گرفتم که ببندم به زخمش ،پدر مرا بغل کرد و به سمت خانه دوید ، به خانه که رسیدیم پدر بیرون رفت و بعد از چند ساعت امد و پارچه ای سیاه به دستش بود و ان را به دندان گرفت و بین ما تقسیم کرد به مادرم نگاه کردم او هم سهمش را گرفته بود پدر یکی یکی پارچه ها را روی سرمان انداخت و چیزهایی گفت .
بعد کتاب را باز کرد و چیزهایی خواند و به صورت مادر سیلی زد ، همان کتابی بود که وقتی پدر ان را میخواند به ما لبخند میزد و گونه های مادرم را بوسه میکرد و پولی به ما میداد که ببریم و برای دوستهایمان لباس بخریم ...
بعد از ان روز کوچه ها و خیابانها ممنوع شده بود برای ما و وقتی مادر دلش هوای تازه میخواست پدر او را به کوچه میبرد ، لای پارچه سیاه و تفنگ به دست راستش بود و مادر در دست چپش ...
لباسها در تنمان تنگی میکرد و مادر دیگر هیچ وقت شانه و قدمان را اندازه نگرفت و دست به گلهای قرمز و بنفش نبرد و من هیچ وقت کنار مترسک ایستاده نشدم وبه کلاغها زبان درازی نکرد م . دیگر هیچ کلاغی در اسمان شهر پرواز نکرد ، بعدها فهمیدم که پرواز در اسمان شهر ممنوع شده است و بعدها فهمیدم که بخاطر زن های زیبای شهر بوده که هیچ وقت ندیدمشان ....
مردم دسته دسته دیوارهای شهر را میکندند و شبانه در تاریخ گم میشدند و صبح بهشان میگفتیم مهاجر و مهاجر های دیگر می امدند به دور شهر خیمه میزدند و شبانه خیمه هایشان در تاریکی که گم میشد و فردا خیمه های جدید در جای خالی خانه دیگر و این قصه قصه مهمانی های زنانه بود که زمزمه میشد..
قلم به دست گرفتم و قصه ها را مینویسم ، قصه نه ، خون جگری هایم را مینویسم ، ان وقت که زیر پارچه سیاه میرفتیم و میریم و چشمانم را میبستم و شهر را قدم میزدم ، زجه هایم را که هر روز در تنور میپختم و سر سفره لقمه لقمه زخم میشدند بر تنم و حالا برای شهرم مینویسم که باز کلاغها برگردند و میان گندمزارها بدوم و زبانم را دراز کنم و ماه گل از گونه هایم خنده بچیند و شعر بگوید ...

کاوه ایریک ....

۳۰ آذر، ۱۳۹۱

یلدا
یعنی
دختری که
عقربه های ساعت
از مژه هایش تاب بخورد
لبانش
در ثانیه ای
جا بماند

کاوه ایریک

۱۹ آذر، ۱۳۹۱




 دختر سردار ...



دختر سردار میگفتمش ، دختر سردار نبود ، من دختر سردار صدایش میکدم ، دختر سردار که صدایش میکردم میخندید و وقتی خنده میکرد چشماش پت میشد و کومه هایش سرخ میشد و بلند بلند خنده میکرد ، بلند بلند که خنده میکرد انگشت دستم رو روی لبم میگرفتم و با اشاره میفاماندومش که چپ شوه .
چپ که میشد چشمایش برق میزد ، دستمال روبه رویم میماند و ارام و با عشوه و ناز گره هایش رو باز میکرد ، انگشتهای رنگ لاک زده اش روی گلهای زرد دستمال بازی میکرد ، وقتی به اخرین گره که میرسید سرش رو بالا می اورد و به چشمایم خیره مشد و میگفت که چشمایم رو بسته کنم .
چشمایم رو بسته میکردم ، بسته میکرد ، بسته که نه همیشه چشمایم رو تنگ میکردم که مثلا فکر کنه بسته کردم و از لای چشمهایم میدیدم که با انگشتهایش با گره بازی میکرد ،
چشمهایم رو باز کنم ؟ این رو برش اهسته میگفتم ، انگشتش رو روی لبهایم میماند و ارام چشمم رو باز میکردم ، لای دستمال سبز رنگ با گلهای زد بولانی ها را با ترتیب چیده بود یک کاسه پلاستیکی پر چکنی بغلش ماندگی ، دست به بولانی میبرد و اولینش رو جلوی من دراز میکرد ، مه هم دستم رو پیش میکردم و دستش رو میگرفتم و دستم رو روی دستش میکشیدم تا به بولانی برسد ، دلم نمیخواست دستم به بولانی برسه  ، توی دلم اروز میکردم که دستهاش دراز شوه تا هیچ وقت دستم به بولانی نرسه ، ای فکر رو وقتی کرده بودم و که کاکاییم کدی بچه اش از مسافرت امده بود و ما بهش میگفتیم زوار ، بچه اش تعریف میکرد که تلویزوین فیلمی داشته و داخل او فیلم مردی بوده که هر وقت میخواسته دستش دراز میشده به اندازه تمام دستهای تمام مردها و زن ها و بچه های قریه .
اول که ای گپ رو گفت خنده کدم اونقدر خنده کردم که گوزم بر امد ، بلند بود صدایش دخانه پیچید و کلگی که دخانه بودند خنده کردند ، از خنده کلگی نیلغه خواهرم هم خنده کرد ، مادرم سونم چپ چپ سیل کرد و مه سرم رو از شرم پایین گرفتم و از حرف بچه کاکاییم هنوز خنده میکدم .
وقتی دستهایم رو روی پوست نرم گوشتیش میکشیدم تا به بولانی ها برسه به یاد مرد دست دراز افتادم و ارزو کردم که کاش دخترها هم دستشان دراز میشد تا هیچ وقت دستم به بولانی نمیرسید .
دستم که بولانی رسید دستش رو پس کشید و بولانی دیگه رو توته کرد و توته بولانی رو داخل چکنی زد و به دندان گرفت ،
سونم سیل کرد و گفت : خوش نداری ؟
سونیش سیل کدم زبانم بند امد که چی بگویم ، زود بولانی رو د دانم کدم و شروع کدم به خوردن، خنده کرد و دستش رو به کاسه پلاستیکی چکنی برد و جلوی رویم گرفت .
تو هیچ وقت خوردن یاد نمیگیری ، بولانی رو د چکنی بزن که مزه دار شوه .
بولانی ره از دانم در اوردم و به چکنی زدم و پس ددانم کدم ، دانم سوخت کشید و لقمه رو قورت دادم و لقمه سوخت کشیده پایان رفت سرفه گرفتم ، سرفه بلند بلند کدم .
صدای مادرم از پس خانه امد . چی شده مراد ؟ او بیارم
سعی کدم که بگم نه ، چیزی نشده که صدای پایش نزدیک شد و مه دستم رو به طرف در دراز کدم که محکمش کنم که داخل نیایه ،
دستم کوتاه بود به در نرسید، خودمه  نیم خیز کدم که به در برسم که در باز شد و دستم به پای مادرم خورد ، مادرم طرف دختر سردار سیل میکرد و مه طرف پای مادرم و دختر سردار ارام دستمال گل زردش رو بسته کرد و بلند شد و از کنار مادرم رد شد و رفت .
مادرم خم شد و لیوان اب ره نزدیک دانم  گرفت  و اب رو که شپ کدم طرفش سیل کدم ، خنده روی لبایش بود دستش رو به سرم کشید ،وقتی که لیوان اب ره از دستم میگرفت سرم رو پایین انداختم ، از صدای پایش متوجه شدم که دور میشه از مه، نه از صدایش که وقتیکه دور میشد ارام کد خود گپ میزد  : بچه ام عاشق شده ، زن طلب شده ، جونمرگ عاشق دختر سردار شده ..... 
کاوه ایریک .

۱۷ آذر، ۱۳۹۱

لقمه ناتمام ...

همیشه دست به سفره که میبرد ، مادر زیر چشمی نگاهش میکرد و قاشقش رو تو بشقاب پر میکرد و توی بشقاب روبه رویش میریخت و سرش رو که بالا می اورد  فقط لبخند میزد میگفت نوش جونت پسرم ، گوشت بشه بچسبه به تنت ، قوت بگیری
بزرگ بشی  و مرد
مرد که شد ، دست به سفره که نمیبرد کسی جرات نداشت دست به سفره ببره ، وقتی گوشت رو با دندون میکند و روغن از گوشه لباش میچکید و روی نان میریخت ، نان را وسط سفره پرت میکرد و با گوشتهای بین دندونهاش صحبت میکرد .
صحبت که نه بیشتر شبیه داد بود یا بیشتر از اون . هر کسی از جلوی خونه رد میشد صداش رو میشنید که مثل یه شیر نر که سهمش رو از شکار به دندان گرفته به طرف بقیه گله هم دندون تیز میکنه و غرشهاش تن هر جنبنده ای رو به لرزه در میاره .
اون شب  اون شب سفره دیر پهن شده بود مرد وقتی سر سفره نشسته بود با نونهای داخل سفره بازی کرده بود و وقتی کاسه جلوش گذاشته شد قاشق رو توی کاسه چرخونده بود . قاشق توی کاسه چرخ زده بود و چرخ زده بود و چرخ زده بود .
نقشه ها توی ذهنش ، نمیدونست چی کاری کرده و چی کاری رو باید انجام بده ، باید به این زن درس عبرت میداد، نه زن نه ،
به دکاندار باید درس عبرت میداد یا اون جونی که وقتی از کنارش رد شده بود و شانه اش به شانه او خورده بود و وقتی برگشته بود، چیزی نگفته بود جون که مشت رو به صورتش کوبیده بود و جون وقتی روی زمین افتاده بود بجای اینکه بلند بشه و سینه ستبر کنه  روی زمین دنبال چیزی گشته بود و اشک بود که روی زمین قلتیده بود وقتی امپول زیر کفشهای قرمز پاشنه بلند رفته بود .
قاشق توی کاسه چرخیده بود و چرخیده بود ، چشمش رو بست ، زانو زده بود زانوهاش روی خاکها بود و سنگریزه ها کف دستش رو دریده بودند ، وقتی بلند شده بود بلند که نه هنوز بلند نشده دستش رو برده بود به طرف رونهاش و شلوارش رو محکم کرده بود
وقتی راه رفته بود بدنش سوخت کشیده بود جلوی چشماش سیاهی .
نخودها و لوبیاها روی سفره افتاده بود و مرد کاسه رو که روی سفره گذاشت خون ته کاسه به چند تا لوبیا چسبید ، با قاشق لوبیاها رو توی کاسه ریخت و قاشق قاشق لوبیا رو بین دندونهاش له کرد و وقتی که  احساس کرد سیر شده عقب نشست و به دیوار تکیه داد و سیگارش رو روشن کرد و به سفره ای که هیچ وقت جمع نشد خیره ماند ...

کاوه ایریک .