۲۵ اردیبهشت، ۱۳۹۲

دل نوشته های یک کابوس 



 وسط اتاق می افتم ، از خستگی ، از تنهایی ، از افکاری که بهم هجوم می اورند ، با ترس و سرما بیدار میشوم و پتو رو دور خودم میپیچم .
اشک هایم بدون هیچ دلیلی سرازیر میشوند . دلتنگی تمام وجودم را میگیرد ، به زحمت خودم را دستشویی میرسانم و ابی به صورت میزنم و ساعت را که نگاه میکنم 12:30 نیمه شب است .
این روزها از همه چی گریزانم ، از کار کردن ، از صحبت کردن ، از نگاه کردن ، از خوردن ، از بو کشیدن و بو دادن .
بد اخلاق شده ام و می حراسند از من ، حتی خودم از خودم حراس دارم .
نمیدانم همه اینها از تنهایی است یا از سردرگمی ، مگه میشه این همه تضاد را تحمل کرد . من نه جهادشان کار دارم و نه به خورد و بوردشان . روزهای اول کابل دلم چیزی دیگری میخواست ، میخواستم فقط کار کنم و کار کنم و کار کنم و کار .....
میخواستم یه ادم دیگه باشم ، دردهایم و تجربه هایم را بگویم تا ظلمی را که به بر من روا داشته شده بر کس دیگرنرود .
اما اینجا کابل است و کشوری با مردمان عصر حجر در قرن بیست و یک .
حالا من یک تضاد در این اجتماع شده ام . دلم را به یک زندگی ساده خوش کرده بودم که باز همان ظلم ها دهن باز کردن و مرا بلعیدن . این بار اما وحشیانه تر از گذشته .
زمانی به خاطر ساده گی ام نخواستن و حالا به خاطر خاص بودنم . به خاطر زبانم ، به خاطر تفکرات و عقایدم مرا ترد میکند .
صدای شلیک مداوم به گوش می اید همین حالا از خیابان . ترس همین جا در خیابانهای ما زندگی میکند .
صدا بلند مرا میترساند ان هم وسط نوشتن از دردهایت . اره من فرزند این روزها نیستم .
من اشتباهی هستم که تاریخ مرتکب شد .
حالا مینویسم که چقدر نبودت مرا عصبانی میکند و بد اخلاق ، حرف که باید زد و سکوت کرد .


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر