آش نذری
ان وقت ها حیاط خانه ما که تابستان می امد ُ پر می شد از زن های همسایه ِزن های همسایه دور تا دور سفره ای بزرگ که وسط حیاط پهن میشد مینشستند و با چادرهای گلدار به سر میخندیدند ُ قصه میگفتن و محله به نقد میگرفتن ِ
از مریم گرفته تا سارا و شکیلا و رضا و امان و سفیر سویس ُ پسر مو بلوندی که پشت در چشم به تلویزیون دوخته بود تا ملنا را تا اخر بگرید ِ میگفتن و بلند بلند میخندیدن ِ بعدی سبد سبد سبزی خالی میشد داخل سفره و سبد سبد به تشت ها ریخته میشد و صدیقه و سارا شلنگ اب را درون سبزی ها فرو میبردند و اب که بالا می امد دستهایشان را میان سبزیها فرو میکردند و سبد سبد سبزی اب میکشیدن .
اخر فیلم که میرسید در را باز میکردم و با صدای بلند یا الله میگفتم و چشمم رو به کاشی ها میدوختم و به گوشه حیاط میرفتم و در درستشویی را باز میکردم . وقتی مینشستم و برای ملنا اشک میریختم و به فکر این بودم که بروم و افرا را از انقلاب بگیرم و شب در تنهایی اش بگریم .
از دستشویی که میزدم بیرون پایم را داخل اتاق نمیکردم که زن ها صدا میزدند بیا و کمک کن ِ سبد سبد سبزی را داخل ماشین سبزی خرد کن میرختم و تشت تشت سبزی های ریز شده را سمیه و سارا و سمانه میبردند .
زن ها کلان سن دیگ را روی اجاق میگذاشتن و اتش میزدند و صفورا و حیمده شلنگ اب را داخل دیگ ها میکردند و نا نیمه اب میکردند و بعد سهم اب اضافه را به طرف من پاش میدادند .
بهانه میگرفتم و فرار میکردم و خود را به اتاق میرساندم و چشم به تلویزیون میدوختم و دی وی دی جدید را داخل دستگاه میماندم . صدا را بلند میکردم و صدای موسیقی متن فیلم با صدای صلوات زن های داخل حیاط بلند میشدند و خاله اقا گل بلند بلند برای من دعا میکرد و حمیده و زهرا و حبیبه بلند بلند انشالله میگفتن و بلند بلند میخندیدند و دختران دیگه بلند بلند دست میزدند .
چشم به تلویزیون میدوختم و تا اخر فیلم سر نمیچرخانم . صدا را بلند تر میکردو خاله در را نیمه باز میکردو میگفت که صدایش را کم کنم بده . زن ها ناراحت میشوند . اصلا چرا خونه ای بیا برو بیرون .
تلویزیون را خاموش میکردم و قدم در کوچه ها میزدم و به کوچه باغ میرسیدم . دخترها در ایستگاه پیاده میشدند و در دسته های چند نفره به طرف محل می امدند دبیرستان میرفتن و قدهایشان بلند و جوان بودند .
می ایستادم و گاهی صدای سلامی در گوشم اشنا میشد . سلام میکردم و سرم را برنمیگردانم . به روبه رو نگاه میکردم و دختری را چشم به راه بودم . از همان سر خیابان که میپیچید به کوچه باغ لبخند میزد و گاهی میان درختان کوچه باغ پنهان میشد و بعد از میان درختان جلوترسرک میکشید و می امد .
نزدیک که میشد کیفش را روی شانه اش جابه جا میکردو از میان کیف ساندیس رو درمی اورد و نی را میزد به داخلش و سمت من میکرد . نی رو میزدم به لب و کنار جوی اب مینشستیم و اب میوه میخوردیم .
از اتفاقات صبح تا ظهر دبیرستان میگفت و از دخترهایی که تمام حرفهایشان پسرهای جوان بودند و خیالات اسب سفید با مردی از هقت خان رستم گذشته .
از فیلم ها ُ کتاب هاِ شعرها و داستان ها و رمان های جدید میگفتم وبلند میشدیم و کوچه باغ را تا محل قدم میزدیم . به محل که میرسیدیم از هم جدا میشدیم و من از کوچه فرعی میدویدم و سر کوچه به هم میرسیدیم و او تا انتهای کوچه بن بست میرفت و من در اولین در کوچه سرمان را میکشیدیم و لبخند میزدیم .
زن ها کاسه ها را پر میکردند وبا کشک و سیر و پیاز داغ را روی اش داخل کاسه شکل میکشیدن . به دراتاق میرسیدم و کاسه اش جلوی صورتم میشد . کاسه را نگاه میکردم ُ اسمم را با کشک نقاشی کرده بود سرم را بالا می اروم صورتش میان چادر گلدار گل می انداخت و لبخند میزد و ذل میزد و من میماندم با دستانی لرزان زیرکاسه اش نذری زنان محل مان .
قبول باشه
براتون دعا کردم ِ راستش مادرم نمیذاشت بیام به هزار تا بهانه امدم میخواستم صبح بیام داخل اتاق ببینمت اما نمیشد خودتون میدونید . اگه شد جمعه بریم حرم و کمی صحبت کنیم . خیلی چیزها توی دلم هست که باید بگم میدونید باید بگم
اش رو کنار تلویزیون میزاشتم و دکمه قرمز را فشار میدادم و چشم به تلویزیون میشدم . عصر تلویزیون را خاموش میکردم و اش نذری رو توی طبقه دوم یخچال گذاشتم م .
زندگی صفر درجه
کاوه ایریک
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر