۳۰ مهر، ۱۳۹۲

گور در نقطه صفر مرزی

گور در نقطه صفر مرزی


تلفن زنگ میخورد و صدای اشنایی به گوش میرسید ِ اما نمیدانم کی هست نامش را فراموش کردم . میپرسم کی هستی ؟
میگه رضا هستم
بعد از شنیدن دوستی قدیمی و هم دوره بچه گی هایم کلی ذوق میکنم . شماره افغانستان هست میپرسم کجا هستی میگه مزار شریف هستم کابل که بودم دنبالت خیلی گشتم اما پیدایت نکردم .
میگم خوبی خودت . سکینه خوبه ؟ دخترتون چطوره ؟
به اسم سکینه که میرسم بغضش میترکد و اشک در چشمانش سرازیر میشود . میگه همه چیمون رو فروختیم و قاچاقی به طرف ترکیه حرکت کردیم . شب که از مرز می گذشتیم مرزبانان تیر شلیک کردند و سکینه تیر خورد . چند ماهی هست که دیگه نیست .بعد من و دخترم به ترکیه رسیدیم و بعد از چند ماه الافی برگشت خوردم و الان مزار هستم .
دیگه نمیتونیم حرف بزنیم خداحافظی میکنیم تا چند روز دیگه که در کابل هم دیگه رو ملاقات کنیم .
رضا و سکینه دوستهای دوران کودکی ام بودند و با هم در یک محل بزرگ شده بودیم . سکینه یکی از زیباترین دخترهای محل بود . زیبا و دوست داشتنی . چند سال پیش که امدم انها عروسی کردند و حالا دختری ۴ ساله دارند .
بهتره بگم داره . حالا رضا مانده است و یادگار سکینه که دختری زیبا باید باشه . هنوزندیدمش اما فکر میکنم دختر زیبایی باشه . مثل مادرش زیبا و با وقار
تمام زندگی شان را فروختن و به امید زندگی راحتی راهی مرز ها شدند و حالا سکینه در نقطه صفر مرزی ترکیه و ایران مانده است و رضا اواره تر از گذشته شده است . با دختری بدون مادر .
بدون مادر سخت است ِ چون کشیده ام بی مادری رو ِ کشیده ام در نقطه صفر مرزی ماندن را . لعنت به این روزگار در جبر جغرافیایی به دنیا می اییم که باید دوستهایمان و همسفرهایمان را در نقطه صفر مرزی جا بزاریم و اواره جهان شویم .
امشب برای سکینه شمع روشن کردم و برایی دخترش گریستم . برای خودم ِ برای تو ِ برای تمام مردم این جبر جغرافیایی کثیف

زندگی صفر درجه
کاوه ایریک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر