۲۷ اسفند، ۱۳۹۱

درش را گل بگیریم 

چند روز هست که خیابانهای کابل را حرام کرده ام بر خود ، همنشینی و هم صحبتی با دوستان را به گوشه نشینی در اتاق کوچکم ترجیح میدهم ، به سقف چشم دوخته ام ، به راه رفتن کبوتران  در سقف گوش میدهم ، گوشه ای کمین میکنم وقتی پایین امدند ، به پاهایم فشار می اورم و دستهایم را روی زمین پرت میکنم ، کبوتر را گوشه اتاق اسیر میکنم و امانش نمیدهم ، با دندانهایم گردنش را فشار میدهم تا راه نفس کشیدنش بند بیاید بعد از چند بار دست و پا زدن ارام میگیرد و سر مست از شکاری که کرده ام به تخوابم پناه میبرم ، اینجا درست کنار من دراز کشیده است و به سقف چشم دوخته ایم ، هر دوی ما ، امشب شکمم سیر هست شاید صبحانه فردا بتوانم بخورمش ،
کتابهایم را در کارتن میبندم ، مبانی فسلفه هنر ، تاریخ تاتر جهان و سینمای  جهان را با فیلم نامه هایش و نمایشنامه هایش  همه را یک به یک درون کارتن می اندازم و دسته دسته کنار یکدیگر قرار میدمشان .
به فرهنگ نمادها که میرسم دلم میگیرد ، شاید روزی دلم برایشان تنگ شود ، تصمیم گرفته ام زمین کوچکی در ولایت دور اتفاده مرکزی برای خودم بخرم ، صبح از پستان مادیانی شیر بدوشم و روزها را مستانه در کوهها به دنبال بز مستی بگردم که زندگی برایش از صخره ای به صخره ای دیگر پریدن هست .
شب خسته از گردش در کوه ها به خانه بیاییم و در گوشه ای تندور خانه زنی را مست در اغوش بگیرم که بوی چلمه های تازه از گیسوانش مرا اغوا کند و هر سال گوساله ای برای فرزند مان بکشیم و هفته دیگر به فکر دیگری باشیم ، این که باز دختر شد خیر است شاید بعدی پسر باشد ، یکی ، دو تا ، هفت و هشت و دوازده زن زاییده شود ، این زن بدرد نمیخورد ، زنی دیگر که نر زا باشد برای خودم به یغما بگیرم و چرخه تولید به صنعتی برسد ، چرخه تولید صنعتی
دارم فکر میکنم که نیاکان ما مردمانی مست بودند که در چراگاه های دره هایی سبز میزیستن و حالا من باید به عنعنات آنان بازگردم تا فرزند خلف نیاکانم باشم .
این کاخها و یادبودهایی که هر روزه به نام فرهنگ عکس های یادگاری میگیریم از ما نیست ، نه نیاکان من و نه نیاکان ما چنین چیزهایی را در سر نپرونداده است و اینها را شبی از اسمان موجودات فضایی برایمان هدیه اورند تا لحظه ای در چراگاه های ما قدم بزنن و ما سرمت از شیر مادیانها نوشیدیم و هدیه انها را قبول کردیم و حالا فرزندان ناخلف میپندارند که این ها فرهنگ و تمدن هست .
ما افغانها چرا باید دانشگاه داشته باشیم ؟ این ساختمانها و میزها و صندلی ها و کتابها از ما نیست اینها از موجودات فضایی هست و مارا چه  به جانوران ناشناخته ؟
بیایید در این پوهنتون را گل بگیریم  ، این سالنها گاوخانه هایی خوب هستند در زمستان که برف بارید گاوهای ما میتوانند  ارام در ان به تولید مثل شان فکر کنند و بهار که از راه میرسد در پارکهای ملی بچرند و شیر برای ما بدهند .
فرزندان ما ناخلف شده اند ، انها باید به دنبال عنعنات و رسوم نیاکان خود باشند نه به دنبال چیزهایی که اصلا به ما نمیزیبد .
بیایید در دانشگاه و مکاتب را گل بگیریم ، شفاخانه را اتاق مرغان کنیم که  هر روز صبح تخم دو زرده بزایند تا در جنگ تخم های بهار پیروز میدان شویم .
چیزی را که باعث اختلاف و نفاق بین برادران مسلمان شود را باید درش را گل بگیریم ، چرا فرزندان قریه ما به دانشگاه بروند و فرزندان قریه شما به دانشگاه نروند ، مگر خون ما از خون شما رنگین تر است ؟ اصلا بیایید همین فردا شانه به شانه هم به دانشگاه برویم ، گوسفندان مان را میچرانیم و زیر سایه درختان ان ظهر را نان و ماست میزنیم و تا غروب قصه میگوییم و شبانه مست از چرس های ناب به خانه هایمان در دل کوهها میرویم ، نه جنگ هست و نه جدل ، پسر تو هم به دانشگاه میرود ، پسر من هم ، اصلا با هم میرویم و گوسفندان مان از این پوهنتون چقدر راضی به نظر میرسند ، دو قلو میزایند و دیگر هیچ جنجالی برای روزنامه ها و پارلمان ها نمیماند و انها کور شوند که نمیتوانند صلح و آشتی دو برادر را ببینن .
در این دانشگاه یا پوهنتون را گل بگیریم که چنین کارهایی نه به ما می اید نه به فرزندان مان .
انسان باید روزی بازگردد به اصل خویش و ما از اصلمان باز نخواهیم گشت ...


۲ نظر:

  1. فکر میکنم بهترین راه برای گریز از بدیهای روزگار نوشتن است . تو خوب می نویسی. منتها دست کم میگیری خودت را و نوشتن را.

    پاسخحذف
  2. من حس میکنم مطالبتان را گاهی با عصبانیت و با عجله می نویسید چون یه کم اشکالات نگارشی داشت. موضوع دردناک بود و نوع نگارش شیرین

    پاسخحذف