۲۶ اسفند، ۱۳۹۱

حسین قلی مردی که لب نداشت 

سه شب میگذرد از شبی که خود را به دار اویختم ، میخهایی بر سقف که طاقت وزن من را نداشتند از جا کنده شدند ، مثل خودم که طاقت این زندگی را نداشتم و از جا کنده شدم ، دارم فکر میکنم که تیتر روزنامه ها و یا صفحه فیس بوک و تویتر میشدم .
سه شب پیش خودکشی کردم ، این رو وقتی گفتم که برای دیدن یک دوست جدید رفته بودم ، یکی که مثل من نسل مهاجرت هست و حالا چند سالی هست که در کابل زندگی میکند ، نه زندگی نمیکند ، زنده مانده است ، نقاش و طراح هست ، نمیدانم که چرا اینقدر صریح بهش گفتم که خودکشی کردم ، شاید نمیخواستم که حرف هایی بزنم که بهش اعتقادی ندارم ، اینجا هیچ امیدی برای زندگی نیست .
اخرین شعری که خواندم شعر حسین قلی مردی که لب نداشت از شاملو بود ، شاعری دو رگه ، نیمی ایرانی و نیمی افغانی ، شاملو حرف این روزهای من رو میزند ، کاوه مردی که لب نداشت ، ما برای لبخند زدن به هر همه جا سر میزنیم ، روزی از هم فکرانمان خنده میخواهیم و روزی سر به بیابان میگذاریم و از چاه لب میخواهیم برای خندیدن ، خندیدن دل خوش میخواد ، خنده بر لب نیست خنده بر دل هست .
این روزها قصه مردی هستم که لب ندارد و خنده را از لب رهگذران و کودکان که به دنیا امده اند میجوید .
و داستان زنی را که نوشتم نماد کافریم شده ، داستانی که وقتی برای زنی که تمام زندگیش زن بوده و گوشه خانه میخوانند اهی از ته دل میکشد و تمام زندگی اش رژه میرود و میگوید داستان قشنگی هست و حقیقت زن بودن در این جامعه .
نسل قبل درک میکند اما نسل حال تو را به سلول انفرادی محکوم میکند و حکمت طناب داری هست که هر روز بر گردنت فشرده تر میشود .
این سومین شب است  که  خود را به دار اویختم ، سیگارم را دود میکنم ، و عاشقانه هایم را برای دختری میگویم که شعرهایم را بر چادرش میپیچد ، شب سیاهی اش را تاب میخورد ، اسمان نم نم میبارد و نفس های خسته ام را بر پنجره ها میکنم .
فریاد میزنم ، زجه هایم در پس خانه های هرات دود میگیرد ، اشک هایم در بغض کویته گیر کرده است و امیدم سرش را پایین می اندازد و از جلوی در دانشگاه کابل اخراج میشود .
نمیدانم چه بگویم و چه کنم ، این شبها و روزها سکوت کردن در این زندگی مسکن درد شده است ، هیچ تب بری عشق را سرد نخواهد کرد ، درون این زندگی صفر درجه سیگاری دود میکنم و برای کودکیم اخرین انیمیشن های روز دنیا را نمایش میدهم ، پاهایم روزهایی هوس فرش قرمز داشت و حالا خسته از نم های زندگی صفر درجه روماتیسم فراموشی گرفته اند و به کاسه ای اب گرم و نمک دل خوش است ،
گرما در استخوانهایم فرو خواند رفت و نمک زحمهای کهنه را باز میکنند ، انجایی که نوشته ای حک میشود و سکانس پلان دیگری کلید نخواهد خورد . این اخرین رمان نخواهد بود ، زندگی مجموعه ای از داستانهای کوتاه هست که دست به دست امضا میشود و طومار هزار تو را شکل میدهد ،
از ان شبی که خود را به دار اویختم سه شب میگذرد ، 

۱ نظر:

  1. این شبها و روزها سکوت کردن در این زندگی مسکن درد شده است ......

    پاسخحذف