۱۹ آذر، ۱۳۹۱




 دختر سردار ...



دختر سردار میگفتمش ، دختر سردار نبود ، من دختر سردار صدایش میکدم ، دختر سردار که صدایش میکردم میخندید و وقتی خنده میکرد چشماش پت میشد و کومه هایش سرخ میشد و بلند بلند خنده میکرد ، بلند بلند که خنده میکرد انگشت دستم رو روی لبم میگرفتم و با اشاره میفاماندومش که چپ شوه .
چپ که میشد چشمایش برق میزد ، دستمال روبه رویم میماند و ارام و با عشوه و ناز گره هایش رو باز میکرد ، انگشتهای رنگ لاک زده اش روی گلهای زرد دستمال بازی میکرد ، وقتی به اخرین گره که میرسید سرش رو بالا می اورد و به چشمایم خیره مشد و میگفت که چشمایم رو بسته کنم .
چشمایم رو بسته میکردم ، بسته میکرد ، بسته که نه همیشه چشمایم رو تنگ میکردم که مثلا فکر کنه بسته کردم و از لای چشمهایم میدیدم که با انگشتهایش با گره بازی میکرد ،
چشمهایم رو باز کنم ؟ این رو برش اهسته میگفتم ، انگشتش رو روی لبهایم میماند و ارام چشمم رو باز میکردم ، لای دستمال سبز رنگ با گلهای زد بولانی ها را با ترتیب چیده بود یک کاسه پلاستیکی پر چکنی بغلش ماندگی ، دست به بولانی میبرد و اولینش رو جلوی من دراز میکرد ، مه هم دستم رو پیش میکردم و دستش رو میگرفتم و دستم رو روی دستش میکشیدم تا به بولانی برسد ، دلم نمیخواست دستم به بولانی برسه  ، توی دلم اروز میکردم که دستهاش دراز شوه تا هیچ وقت دستم به بولانی نرسه ، ای فکر رو وقتی کرده بودم و که کاکاییم کدی بچه اش از مسافرت امده بود و ما بهش میگفتیم زوار ، بچه اش تعریف میکرد که تلویزوین فیلمی داشته و داخل او فیلم مردی بوده که هر وقت میخواسته دستش دراز میشده به اندازه تمام دستهای تمام مردها و زن ها و بچه های قریه .
اول که ای گپ رو گفت خنده کدم اونقدر خنده کردم که گوزم بر امد ، بلند بود صدایش دخانه پیچید و کلگی که دخانه بودند خنده کردند ، از خنده کلگی نیلغه خواهرم هم خنده کرد ، مادرم سونم چپ چپ سیل کرد و مه سرم رو از شرم پایین گرفتم و از حرف بچه کاکاییم هنوز خنده میکدم .
وقتی دستهایم رو روی پوست نرم گوشتیش میکشیدم تا به بولانی ها برسه به یاد مرد دست دراز افتادم و ارزو کردم که کاش دخترها هم دستشان دراز میشد تا هیچ وقت دستم به بولانی نمیرسید .
دستم که بولانی رسید دستش رو پس کشید و بولانی دیگه رو توته کرد و توته بولانی رو داخل چکنی زد و به دندان گرفت ،
سونم سیل کرد و گفت : خوش نداری ؟
سونیش سیل کدم زبانم بند امد که چی بگویم ، زود بولانی رو د دانم کدم و شروع کدم به خوردن، خنده کرد و دستش رو به کاسه پلاستیکی چکنی برد و جلوی رویم گرفت .
تو هیچ وقت خوردن یاد نمیگیری ، بولانی رو د چکنی بزن که مزه دار شوه .
بولانی ره از دانم در اوردم و به چکنی زدم و پس ددانم کدم ، دانم سوخت کشید و لقمه رو قورت دادم و لقمه سوخت کشیده پایان رفت سرفه گرفتم ، سرفه بلند بلند کدم .
صدای مادرم از پس خانه امد . چی شده مراد ؟ او بیارم
سعی کدم که بگم نه ، چیزی نشده که صدای پایش نزدیک شد و مه دستم رو به طرف در دراز کدم که محکمش کنم که داخل نیایه ،
دستم کوتاه بود به در نرسید، خودمه  نیم خیز کدم که به در برسم که در باز شد و دستم به پای مادرم خورد ، مادرم طرف دختر سردار سیل میکرد و مه طرف پای مادرم و دختر سردار ارام دستمال گل زردش رو بسته کرد و بلند شد و از کنار مادرم رد شد و رفت .
مادرم خم شد و لیوان اب ره نزدیک دانم  گرفت  و اب رو که شپ کدم طرفش سیل کدم ، خنده روی لبایش بود دستش رو به سرم کشید ،وقتی که لیوان اب ره از دستم میگرفت سرم رو پایین انداختم ، از صدای پایش متوجه شدم که دور میشه از مه، نه از صدایش که وقتیکه دور میشد ارام کد خود گپ میزد  : بچه ام عاشق شده ، زن طلب شده ، جونمرگ عاشق دختر سردار شده ..... 
کاوه ایریک .

۱ نظر:

  1. نوشته عایل بودکیف کردیم، روایت از هزاران خواسته های درونی نسل جوان افغانستان که هیچ وقت نمی توانند بیانش کند و تصویر که خیلی خیلی نایس و قابل درک است... و ها جالب اینکه این نوشته ات خیلی متفاوت از نوشتهای فیس بوکی است و من راحت تر توانستم بخوانم و حال کنم.
    خیلی ممنون به امید بعدهای

    پاسخحذف