۱۷ آذر، ۱۳۹۱

لقمه ناتمام ...

همیشه دست به سفره که میبرد ، مادر زیر چشمی نگاهش میکرد و قاشقش رو تو بشقاب پر میکرد و توی بشقاب روبه رویش میریخت و سرش رو که بالا می اورد  فقط لبخند میزد میگفت نوش جونت پسرم ، گوشت بشه بچسبه به تنت ، قوت بگیری
بزرگ بشی  و مرد
مرد که شد ، دست به سفره که نمیبرد کسی جرات نداشت دست به سفره ببره ، وقتی گوشت رو با دندون میکند و روغن از گوشه لباش میچکید و روی نان میریخت ، نان را وسط سفره پرت میکرد و با گوشتهای بین دندونهاش صحبت میکرد .
صحبت که نه بیشتر شبیه داد بود یا بیشتر از اون . هر کسی از جلوی خونه رد میشد صداش رو میشنید که مثل یه شیر نر که سهمش رو از شکار به دندان گرفته به طرف بقیه گله هم دندون تیز میکنه و غرشهاش تن هر جنبنده ای رو به لرزه در میاره .
اون شب  اون شب سفره دیر پهن شده بود مرد وقتی سر سفره نشسته بود با نونهای داخل سفره بازی کرده بود و وقتی کاسه جلوش گذاشته شد قاشق رو توی کاسه چرخونده بود . قاشق توی کاسه چرخ زده بود و چرخ زده بود و چرخ زده بود .
نقشه ها توی ذهنش ، نمیدونست چی کاری کرده و چی کاری رو باید انجام بده ، باید به این زن درس عبرت میداد، نه زن نه ،
به دکاندار باید درس عبرت میداد یا اون جونی که وقتی از کنارش رد شده بود و شانه اش به شانه او خورده بود و وقتی برگشته بود، چیزی نگفته بود جون که مشت رو به صورتش کوبیده بود و جون وقتی روی زمین افتاده بود بجای اینکه بلند بشه و سینه ستبر کنه  روی زمین دنبال چیزی گشته بود و اشک بود که روی زمین قلتیده بود وقتی امپول زیر کفشهای قرمز پاشنه بلند رفته بود .
قاشق توی کاسه چرخیده بود و چرخیده بود ، چشمش رو بست ، زانو زده بود زانوهاش روی خاکها بود و سنگریزه ها کف دستش رو دریده بودند ، وقتی بلند شده بود بلند که نه هنوز بلند نشده دستش رو برده بود به طرف رونهاش و شلوارش رو محکم کرده بود
وقتی راه رفته بود بدنش سوخت کشیده بود جلوی چشماش سیاهی .
نخودها و لوبیاها روی سفره افتاده بود و مرد کاسه رو که روی سفره گذاشت خون ته کاسه به چند تا لوبیا چسبید ، با قاشق لوبیاها رو توی کاسه ریخت و قاشق قاشق لوبیا رو بین دندونهاش له کرد و وقتی که  احساس کرد سیر شده عقب نشست و به دیوار تکیه داد و سیگارش رو روشن کرد و به سفره ای که هیچ وقت جمع نشد خیره ماند ...

کاوه ایریک .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر